برای این هفته برنامه ریخته ام. دفترچه ام را ورق می زنم، شنبه و یکشنبه و دوشنبه را رد می کنم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی.
نباید خواب بمانم. دفعه قبل که خواب ماندم وقتی رسیدم جا برای نشستن نبود و تا ساعت ۱۲ بیرون کلاس سرپا بودم. نه استاد را خوب دیدم و نه صدایش را خوب شنیدم. پاهایم از شدت درد امانم را بریده بود.
آلارم گوشی را روی ۷ و نیم می گذارم. تا صبحانه بخورم و حاضر بشوم می شود ۸. ساعت ۸ حرکت می کنم تا ۸ و نیم و یا نهایتا ۹ می رسم آنجا.
این ها گفتگوهای من در ساعت ۰۰:۰۰ با خودم است. حامد اجازه می خواهد تا برق اتاق را بزند تا کفش هایش را بردارد و برود دور زمین چمن سه دور بدود و بعد دوش بگیرد و فردا تا لنگ ظهر بخوابد. نمی داند وقتی که برمی گردد و در اتاق را باز می کند من بدخواب می شوم. نمی داند یک ماهِ تمام است می خواهم کلاس دکتر کدکنی را شرکت کنم. نمی داند با شبی سه دفعه دور زمین چرخیدن چه عذابی را به من تحمیل می کند. این ها را سه هفته پیش به حامد گفته ام اما گوشش شنوا نیست. می خوابم. حامد می رود و برمی گردد و از خواب بیدار می شوم و بدخواب می شوم. گوشی را نگاه می کنم، ساعت ۰۰:۲۳ دقیقه است. افتاده ام در دور باطل بدخوابی هایم. تا ۳ بامداد بیدارم.
.
صبح است. آلارم گوشی را قطع می کنم و بیدار نمی شوم! صبحانه خوردن و حاضر شدنم جمعا یک ربع طول می کشد. دوان دوان به سمت ایستگاه اتوبوس های دانشگاه می روم. گیشا غلغله است. ماشین ها مثل دانه های زنجیر به هم چسبیده اند. دیر می رسم، این دفعه جا برای سرپا ایستادن هم نیست! برمی گردم خوابگاه و برای هفته بعد برنامه می ریزم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی. کاش حامد بداند دویدنش دور زمین چمن، من را در سیکل معیوب نرسیدن به کلاس دکتر کدکنی اسیر کرده است.
درباره این سایت