میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشیده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که با عشق کشیده بودم کجا، نان هایی که از شدت ترس "ب" بربری و "سین" سنگک و "میم" ماشینی و "عین" عراقی اش را در ذهنم خط می زدم کجا! باید انشا می خواندم، من نوشته بودم، اما گفتم دفترم خالی ست! این اولین دروغ زندگی ام بود و دومی اش امروز بود، وقتی که مادرم #روز_دانشجو را تبریک گفت و حالم را پرسید، به جای اینکه بگویم بد است و سخت است زندگی، گفتم خوب است و خوش، همه چی. هیچی خوب نیست مادرِ من، هیچی. زندگی سخت است و دانشجو بودن سخت تر از زندگی، اما سخت تر از همه ی این ها تحمل زنگ انشاست، وقتی که پای هنر در میان است. اما چون غم به استخوان رسیده ولی نبریده است، هم #روز_دانشجو مبارک، هم لکنت مبارک، هم حضور غم مبارک.
درباره این سایت