امروز پنج شنبه ست - 16 آبان 98
همین الان تلفنی با یکی از دوستام صحبت کردم. خیلی خفنه، انقدر خفن که می تونه یه شرکت رو بچرخونه.
می گفت می خواد بره توی یه بنگاه کار کنه ! با مدرک ارشد مهندسی بری بنگاه کار کنی ؟!
از ترس این که منم یه روز تن به این کار بدم، خیلی به هم ریختم.
گفتم یه فیلد با عنوان "مظاهر سبزی |استرالیا" باز کنم توی وبلاگم و دیگه مصمم تر به رفتن فکر کنم. وقتی همه ی درها بسته ست باید بری، حتی شده از پنجره !
باید یه پول واسه آزمون تافل یا آیلتس جور کنم و زبانم رو خوب کنم و آزمون بدم. باید برای گرفتن پاسپورت و پول واسه بلیط پرواز و کسب مهارت های مهندسی مثل نرم افزار و کامپیوتر و حتی کسب یه مهارت غیرمهندسی برنامه بریزم. واااای که سربازی هم هست و لعنت به سربازی، باید برم دنبال پروژه کسری خدمت. فقط یه سال وقت دارم و این همه کار ! پایان نامه ام هم مونده و عاشق ادبیاتم که هستم. یه معجونی شده پیچیده تر از معجون های شیرموزیِ رضا!
باید برم. باید قوی بشم. دیگه دوست ندارم سربار خانواده ام باشم. باید هم به خودم کمک کنم هم به اون ها، گرچه اون ها احتیاجی به کمک من ندارن، اما نمی شه کلا ول کرد و رفت ! می شه مگه ؟!
باید برم. باید هر روز به رفتن فکر کنم و به عشقش بخوابم و از خواب بیدار بشم.
غربت رو دوست ندارم، اما قدرت رو دوست دارم.
درباره این سایت