میترسیدیم بهش بگیم عاشقتیم. هشتمون گروی نهمون که چه عرض کنم، هفتمون گروی هشتمون بود و شیشمون گروی هفتمون و پنجمون گروی . . شده بودیم دنبالهی اعداد حسابی، انتگرال نامعیّن، قضیهی فیثاغورث و اصلا یه جورهایی حس میکردیم شدیم غیاثالدین جمشید کاشانی!
شب رو از ترس از دست دادنش تا دو سه بیدار بودیم و صبح با دلشورهی از دست دادنش ۵ و ۲۰ دقیقه بیدار میشدیم. آدم منتظر خلق شده، ما هم منتظرش بودیم. واسه همین شدیم صابر اَبَرِ زندگیمون، شدیم بعد از ابرِ بابک زمانی، شدیم ابرویِ مونالیزا، شدیم ابرِ آسمونِ دفتر نقاشیِ امیرحسین، شدیم آبرویِ رفتهیِ نقشِ اولِ فیلمِ تنگسیر، شدیم آبرنگِ بیرنگ، شدیم عابرِ پیاده، شدیم سنگ، شدیم سند، شدیم سیب. همه چی شدیم، اما همهی این "شدنها" یه پوشش بیرونی شد واسهمون و از درون فقط عشقیم و والسلام! راستی سلام!
هنوز هم عاشقشیم و منتظر یه فرصتیم که بیبهونه و بدون ترس بهش زنگ بزنیم و بگیم "ارادت! ما عاشقتونیم!" و بعدا که بهش رسیدیم بگیم کیارستمی اشتباه میگه، عاشقی که ریاضی خونده باشه و ریاضی بلد باشه و ریاضی بفهمه و ریاضیاتی فکر کنه، هزارتا صفر بعد از ۱ که سهله، هزارتا صفر قبل از ۱ هم بزاره عشقش عشقه.
درباره این سایت