دست و پای مظاهر با طناب به صندلی بسته شده، صورتش کبود است و پلاک گردنبدنش افتاده پشت سرش، موهایش پریشان است و در یک پایش دمپایی است و در پای دیگرش کفش. قاتل کارد به دست بالای سر او ایستاده، با خنده ای شیطانی و چشم های درشت سبز رنگ.
.
قاتل: برای کسی که تنهاست، چه فرقی می کنه مشهد باشه یا تهران، ایران باشه یا استرالیا، زنده باشه یا مرده؟!
مظاهر: تعریفت از تنهایی چیه؟ همه ی ما آدم ها تنهاییم
قاتل: حوصله ی بحث و جدل ندارم. من مامور شدم که تو رو بکُشم
مظاهر (سرش را به زور کمی به سمت بالا متمایل می کند) تو دیوونه ای، یه دیوونه ی احمق. اصلا به تو چه که من تنهام یا تنها نیستم!
قاتل: ببین! همه ی آدم ها دلشون می خواد خودکشی کنن. من می خوام کمکت کنم نفهم!
مظاهر (با فریاد) اون ها احمقن، مثل تو که احمقی. احمق هایی که زورشون به زندگی نمی رسه خودکشی می کنن. من زورم به زندگی می رسه.
قاتل (بالای سر مظاهر قدم می زند، نجوا کنان در گوشش می گوید) اما من فقط یه مامورم. یه مامور. می فهمی؟!
مظاهر (بعد از کمی مکث و با عصبانیت) اینطوری که نمی شه. هر خَری از راه برسه بگه من مامورم و معذورم و هزارتا چرت و پرت تحویل آدم بده.
قاتل (جدی) ببین آقا پسر، من حتی چاقوِ تیز آوردم که وقتی گردنت وُ می بُرم کمتر درد بکشی
مظاهر (با فریاد): یعنی چی؟! اصلا مگه من می خوام بمیرم که چاقوِ تیز و کند برام مهم باشه، معلومه این کاره نیستی، کسی که بخواد بمیره اتفاقا با چاقوِ کند بمیره بهتره، چون بیشتر درد می کشه و بار گناهاش کمتر می شه.
قاتل (مضطرب است و چاقو‌ را دست به دست می کند. نگاهی به ساعتش می اندازد) فقط تا ساعت ۶ وقت داری
مظاهر (در حال کندن پوست لب بالایش با دندان) ساعت چنده؟
قاتل (با خنده) پنج و بیست دقیقه
مظاهر (با لحنی خاضعانه و مِن مِن کُنان) تا حالا چند نفر وُ کُشتی؟
قاتل (صدایش را کلفت تر می کند) یادم نیست اما اولیش نیستی
مظاهر: اگه من وُ بکُشی می دونی که همه ی آرزوهام هم باهام می میرن؟! پس به خاطر آرزوهام این کار وُ نکن
قاتل (با فریاد) مگه کسی من و آرزوهام وُ درک کرد، که من تو و آرزوهات وُ درک کنم؟!
مظاهر (سرفه می کند و از دهانش خون می ریزد روی لباس سفیدش) بشین با هم حرف بزنیم. تو مشکلت اینه که کسی نبوده هم‌صحبتت بشه
قاتل: اما من یه مامورم، مامور نمی تونه درد و دل کنه!
مظاهر: اگه یه مامور نتونه درد و دل کنه، پس نمی تونه قاتل هم باشه
قاتل (با تردید) چرا؟!
مظاهر: چون قتل هم یه جورهایی یعنی درد و دل! درد و دل با خودت‌. همه ی قاتل ها بعد قتل با خودشون درد و دل می کنن و می گن کاش این کار وُ نمی کردم.
قاتل (سرش را به سرعت و به نشانه ی تایید بالا پایین می کند) آره راست می گی. اما اگه تو رو نکشُم، ماکسیم من وُ می کُشه
مظاهر: چرا ماکسیم وُ نمی کُشی که راحت بشی؟!
قاتل: چون ماکسیم خودتی لعنتی!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

His biggest fan..this is STAN پرسش مهر دانلود تحقیق از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ بیوشیمی پایه و بالینی جلوه ی مهتاب ☆خــــَـنـــٖدِهٓ هــٰایِ فـٰــآلــٍشّْ :) دلنوشته های دخترانه فروشگاه ارزانی97