گفتار اول: آنچه در 16 آذر 32 گذشت
از در و دیوار دانشکدهی فنی بوی خون میآید. سه گلوله سهم مصطفی بزرگنیا شده است، سرنیزه و گلوله آذر شریعترضوی را از پا در آورده و رگبارِ تیر سینهی احمد قندچی را شکافته است. ساعتها گذشته و اکنون من* در بیمارستان به همکلاسی هایم فکر میکنم، انبساط چشمهایشان از شدت ترس و انقباض چهرهشان بهخاطر شنیدن صدای گلوله ثانیه به ثانیه چشمهایم را پُر کرده است و من فقط صدای شلیک میشنوم و بوی خون استشمام میکنم. آرام و قرار ندارم، حتی برای لحظهای. هم عزادار دوستانم هستم که سربازان اجازهی مداوایشان را ندادند تا آنقدر خون از بدن مبارکشان برود که شهید شوند، هم ناراحتم برای حال بد سربازی که گریهکنان میگفت دستور داشتیم تمام فشنگها را خالی کنیم! آری آری، تمام فشنگها خالی شده است. فشنگ قلب دوستانام را دریده است و دریغا که سراپای من چون باروت زبانه میکشد.
پرستار نام دوستم را میپرسد، همان که همیشه با هم ناهار میخوردیم، همان که آزمایشگاه مقاومت مصالح را بیست شد. من حس میکنم زبان در دهانم نیست و یا اگر هست قدرت چرخاندناش را ندارم، پس در چهرهاش زل میزنم و مات و مبهوت اشک میریزم، اشکی که متوجه جاری شدنش نمیشوم و به سبب داغ شدن پوست صورتم می فهمماش. به لکنت افتادهام و با تلاش فراوان قطار کلمات را حرکت میدهم و برایش از اتفاقی میگویم که چند ساعت پیش با چشمهایم شاهدش بودهام.
سر کلاس درس بودیم که صدای پوتین سربازها شنیده شد. ما معترض حضور نیکسون در تهران بودیم، و نیز معترض نفتی که پولش در کشور نیست و سهم بریتانیا میشود. اما در آن ساعت ساکت و متمرکز در کلاس نشسته بودیم، درب کلاس باز شد و بیهوا شلیک کردند! ترکشهای کودتای 28 مرداد، در 16 آذر لبههای زخم را نشان داد. ما از کلاس فرار کردیم، اما چون جامانده هایی به نام "رفیق" داشتیم، با تردید و تزل قدم در پس و پیش مینهادیم. ما نمیتوانستیم فقط خود را نجات دهیم. من بارها برگشتم تا ببینم کسی جا مانده یا خیر، که البته جا ماندن و نماندن مهم نبود، چون که سربازها کف و سقف و در و دیوار را با گلوله میشکافتند و چه میماندی چه میرفتی، پای مرگ و زندگیات در کفش مرگ فرو میرفت. پلهها شوغ شده بود. تنه به تنه میخورد و نگاه به نگاه گره، که مبادا آشنایی جا بماند. پشت درب یک کلاس که تَرَک خورده بود پناه گرفته بودم و بدنم چون بید میلرزید و مدام میترسیدم، صدای پوتین بدنم را میلرزاند. من برای انتخاب رشته سال بعدم برنامهها داشتم، من از دانشگاه تهران در ذهنم اتوپیا ساخته بودم، من مرد تصویرسازی ذهنی در کلاس نقشهکشی بودم؛ و نمیدانستم اسلحه در کریدور دانشکدهی فنی چه میخواهد! ما محاصره شده بودیم، از پلهها که بالا میرفتی سایهی سرباز میدیدی و پایین که میآمدی سایهی اسلحهی سرباز. محاصرهای از نوع آنچه که از صبح شاهدش بودیم، دور تا دور دانشکدهمان سربازها مثل دانههای زنجیر ایستاده بودند.
* منظور از این من، دانشجویی است که در آن دوران دانشجوی دانشکدهی فنی بوده و شاهد این اتفاقات از نزدیک بوده است. شایان ذکر است که این نوشته ساختگی نیست و از خاطرات شهید چمران و چند تن دیگر از شاهدان این اتفاق به رشتهی تحریر درآمده است *
.
گفتار دوم: آنچه قبل و پس از 16 آذر 32 چه گذشت
اواخر آبان ماه 32 است که اعلام میشود نیکسون از طرف آیزنهاور به ایران میآید و این خبر زمینهساز ناراحتی مردمی است که نمیخواهند و نمیتوانند در برابر ظلم سکوت کنند. دانشجویان دغدغهمند دانشگاه که کبک نیستند تا سر خود را در برف فرو کنند و فقط درس بخوانند تا صفر جلو دو بگذارند و با بیست گرفتن خودشان را سرگرم کنند و برای استقلال کشور چون درسشان ارزش و قرب قائل هستند، تصمیم میگیرند تنفر خود را نسبت به نیکسون و دستگاه کودتا ابراز کنند. برنامهریزی ها انجام میشود و از همین روزهاست که میتوان سایهی سربازها در دانشگاه و بازار را دید. چهاردهم و پانزدهم آذر در دانشگاه و بازار معترضان را قیچی کردند، و به همین دلیل میشد حدس زد که کودتاچیان بهدنبال کارهای فجیعتری هستند، بهخصوص که به حراست دانشگاه در 15 آذر گوشزد میشود که "باید دانشجویی را شقه کرد تا درس عبرتی شود برای دانشجو، تا بترسد. این کار باعث میشود روز ورود نیکسون صداها خفه گردد" !
شانزدهم آذر است که در صحن مقدس دانشکدهی فنی گلولهها خون دانشجو را بر کف زمین جاری کردهاند و شوفاژ را هم ترکاندهاند، به نحوی که بوی خون در فضا پیچیده است، خون و آب با هم قاتی شده است و کلاسها برای مدتی تعطیل میشود. مهندس خلیلی (رییس دانشکدهی فنی) دستگیر میشود و دکتر عابدی (معاونت دانشکده) تبعید.
فردای این اتفاق، نیکسون به ایران میآید و از دانشگاه تهران دکتری افتخاری حقوق میگیرد! از دانشگاهی که روز قبلش خونها زمینش را رنگین کردهاند. آشوبگران سه دانشجو را پیش قدم نیس شهید کردهاند و نیکسون غره و مغرور به آیزنهاور اعلام میکند ایران آرام است و دانشگاه تهران آرامتر از هر جایی در دنیا! و این اولین بار نیست که صدای دانشجو در نطفه خفه میشود. آیزنهاور میخندد و کراواتاش را محکمتر میکند، زیرا پول گزافی که صرف کودتا کرده جواب داده است و مطمئناً برایش مهم نیست که بچههای دانشکده فنی دیروز عصر با کراوات مشکی در خیابان لالهزار و استانبول به سوگ همکلاسی ها و هممیزی هایشان نشستهاند.
روز هفتمِ از دست دادن سه دانشجوی دانشکدهی فنی است. سربازها با تانک مانع حضور دانشجویان بر سر مزار شهدای دانشگاه میشوند و پس از اصرار زیاد، قبول میکنند. اما بین راه روی پل به آنها حمله میکنند و زیر حرفشان میزنند. ظلم به دانشجو چه پس از 16 آذر و چه 16 آذر و چه پس از آن خود را به فجیعترین شکل ممکن توسط کودتاچیان نشان میدهد.
درباره این سایت