سه پاکت فال در دست داشت و اگر می فروخت راحت می رفت خانه و دیگر دغدغه ی پول برای غذای این هفته را نداشت. درب مترو باز شد و با جثه ی کوچکش جمعیت را کنار زد و رفت داخل.
- آقا فال بدم؟
+ حافظ از روی مستی یه چیزی گفته، من بیام پول بدم براش؟ صد سال سیاه پول نمی دم.
با دمپایی هایی که از فرط استفاده دیگر نه سَری داشت و نه تَهی و نه کَفی، پاهایش را کف مترو کشید و رفت روبروی پیرمردی که پلاستیک میوه در دست داشت ایستاد.
چندبار به چشم های پیرمرد خیره شد، اما دید که از دور جوابی نمی گیرد، رفت نزدیک تر. فال ها را چندبار در دستش تکان داد و حرف هایش را در دهانش چندبار مزه مزه کرد و از روی شور و هیجان گفت: "بابا جون! فال می خوای؟!" پیرمرد چندبار کیسه های میوه را در دستانش جابجا کرد، از دست چپ به دست راست و از دست راست به دست چپ. نگاهش را از روبرو ید و به سمت پایین انداخت. درب های مترو باز شدند، سه نفر خارج شدند و یک نفر وارد شد. آن بچه همچنان چشم به موزهای بیرون آمده از پلاستیک دوخته بود‌. پیرمرد از روی غضب نگاهی به بچه کرد و با سرعت کیسه ها را زد زیر بغلش و رفت به سمت واگنی دیگر. فال نخرید و موز هم نداد، اما وقت برخاستن گفت "صندلی مال تو، بشین بچه جون، خسته می شی!"
پیرمرد رفت و نمی دانست عاصم خسته تر از آن است که بنشیند!
عاصم فال اول را گذاشت آخر و فال دوم را باز کرد، نوشته را خواند:
"اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد، من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم"
زیرلب گفت: حافظ اگه از روی مستی هم این بیت رو گفته حلالش!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود آهنگ جدید ایرانی 2019 | 98 از خواننده های معروف هتل الماس 2 مشهد HelliFull طراحي دکوراسيون داخلي قیمت لپ تاپ | خرید لپ تاپ | معرفی لپ تاپ خوش آمدید TzerVideo سایه های بیداری مسجد اکبریه شهر هیر