نفس کشیدن سخته
.
شدیم تَرکِش. هرکی یه جا. همه با هم. همه تنها. بعد از بهرام که ۲۳ جلد کتاب و عینک ۲ میلیون و هشتصد هزارتومنی و اتومو و شالگردن مادر مرحومش رو چید توی چمدون و قاچاقی رفت ترکیه واسه کار، بعد از احسان که همکلاسی دبیرستانم بود و کارشناسی یه دانشگاه بودیم و فوتبالش عالی بود و عاشق محصولات Puma بود و واسه دکتری رفت ایتالیا، بعد از محمد که شب قبل رفتنش به استرالیا بهم پیامک داد "ما رفتیم با مرام، ببخش نتونستم زنگ بزنم بهت" و یه عالمه قلب و گل گذاشته بود توی پیامکش و بچه ها می گفتن با ۳۴۰۰ دلار رفت و چندماه بعد با شیش برابرش برگشت، بعد از امید که سلطان کامپیوتره و هرچی بشینی باهاش صحبت کنی از مصاحبت باهاش سیر نمی شی و عشق کارهای تحقیقاتیه و واسه ارشد رفت فنلاند، بعد از ماکان که گیلان با اون آب و هوای خوبش رو رها کرد و مامانش واسه اش کیسه ی برنج گذاشته بود توی چمدونش تا با خودش ببره سوئیس و هنوز نرسیده به فرودگاه سوئیس استادش بهش ایمیل داده بود:
Dear makan
Please complete this flowchart
، بعد از علی عشقی که تا الان پنج تا کشور رو چرخیده تا شیش واحد درس پاس کنه؛ محمد خبر داد که داره می ره کانادا. انگار متلاشی شدیم و هر تیکه مون افتاده یه جا. چی؟ باز جوید روزگار وصل خویش؟ خیر، از این خبرا نیست! مهم نیست با یه آدم چقدر رفیق باشی، مهم اینه که "نفس کشیدن سخته" وگرنه اینایی که رفتن مغز خر نخورده بودن که! می تونستن تا لِنگِ ظهر توی خونه بخوابن، و برن بازی پرسپولیس استقلال رو ببینن و هرچی عقده از استاد راهنماشون دارن رو بکنن فحش و نثار تماشاگران تیم حریف کنن تا خالی بشن، الکی ژست روشنفکری بگیرن و سه شب در هفته تئاتر ببینن و سبیل نیچهای بزارن، برن شمال جوج بزنن، توی مترو "سوگند" گوش کنن و انقدر صدای هندزفری رو زیاد کنن تا پرده ی گوش شون پاره بشه و پیرمرد کناری شون بگه "ما هم جوون بودیم شما هم جوونید". نمی تونستن؟ قبول داری نفس کشیدن سخته؟
درباره این سایت