فلاسکش رو گذاشت روی میز مطالعه اش، دست هاش رو مثل گهواره درست کرد و چندبار به سمت راست و چپ ت داد، همزمان به دست هاش نگاه می کرد و سرش رو هم‌جهت با دست هاش ت می داد. یه جایی صبر کرد و چشم توی چشم هام گفت "می دونستی بچه ی کارل مارکس توی دست هاش مُرده؟!" . منتظر جوابم نموند و دوباره دست هاش رو ت داد.
گفتم "نه!" . دست هاش رو از حالت گهوارگی خارج کرد، جفتش رو گذاشت روی شونه هام و گفت "ادبیات خوبه، مثل اون پزشکی که جمعه ها سه تار می زنه، واسه دل خودش" و بعد دست هاش رو به حالت سه تار گرفتن توی دستش تبدیل کرد. و ادامه داد "چیزی که همیشگی بشه، رنگ و لعابش رو از دست می ده. همیشه خودتو تشنه نگه دار مظاهر. کتابای خوبو تموم نکن. داستانای خوبو تموم نکن. ادبیاتو تموم نکن. کم بنویس، نوشتنو تموم نکن"
داشتم می رفتم. آروم و شمرده شمرده گفت "یه نوشته ای چیزی کوتاه از مارکس بخون" . گفتم "'یکی از بچه ها یه پی دی اف واسه ام فرستاده، مارکس تالیف کرده. می خونم امروز" . دست هاش رو مثل گهواره گرفت و گفت "به بچه ی مارکس فکر کن. بچه اش به خاطر فقر مُرد، توی بغلش مُرد. فقیر نباش. درس بخون پول داشته باش. ادبیات همیشه هست، فرار نمی کنه!"


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اخبار ورزشی تکست نیم نمونه سوالات آزمون استخدامی بانک ها در هم برهم هنری حجاب اخبار تکنولوژی دنیا آسمان صورتی اقامتگاه بوم گردی لردبن ثبت شرکت و ثبت برند و علامت تجاری هانا ثبت کفسابی ماندگار