جلالآلاحمدِ #زن_زیادی رو خوب می فهمم. این داستان روایت دختری هستش که به سختی بزرگ شده و به زور ازدواج کرده، اما گیر یه مرد نامرد افتاده و بعد از ۳۴ سال که خونه ی پدرش بوده، ۴۰ روز رفته خونه ی همسرش و کارشون بالا گرفته و دعوا شده و حالا برگشته خونه ی پدر و نشسته کنار حوض و داره با خودش صحبت می کنه. و حس می کنه تمام لوازم خونه دارن بدبختی هاش رو به رخش می کشن.
.
تنهایی این دختر با ازدواج بیشتر می شه، تا بوده توی یک خانواده ی سنتی زندگی کرده و خشکی و سختی رو در غایت فرسودگی تجربه کرده، و حالا گیر یه مردی افتاده که مثل خر کار می کنه اما بیشتر به مادر و خواهرهاش می رسه. این دختر شده کلفت خانواده ی شوهرش و تنهاتر از قبل شده.
.
اما خب یه مشکل اساسی این وسط هست، و اون هم اینه که دخترِ این داستان موهای کمپُشتی داره و کلاهگیس می زاره و این رو کِتمان کرده و همین باعث شده بشه زغال محافل، چون خانواده ی همسرش فهمیدن و دیگه نمی شه جلوشون رو گرفت. رازی که کتمان کنی و برملا بشه، می شه مهر تمسخر و می چسبه روی پیشونیت و تا ابد همونجا جا خوش می کنه.
.
زنزیادی تلخه، اما یه درس خیلی بزرگ واسه ام داشت. این که اگه صرفا به خاطر در اومدن از تنهایی دل به ازدواج بدم، از چاله به چاه میفتم و خب یه روز غروب وقتی دست هام رو زدم زیر چانه ام و به آسمون خیره شدم، دلم واسه تنهائیم تنگ می شه!
.
پ.ن: این داستان تیرماه ۱۳۲۹ نوشته شده، یعنی ۶۹ سال پیش. اما تا ابد توی گوش دنیا داد می زنه که "واسه در اومدن از تنهایی ازدواج نکن. واسه دراومدن از تنهایی شغلت رو عض نکن. واسه در اومدن از تنهایی نجنگ!"
درباره این سایت