#گی_دو_موپاسان در #داستان_کوتاه #والترشنافس یک بحث تا حد زیادی کلیشه را مطرح می کند اما با افزودن تعت زیاد، مخاطب را با خود پیش می برد. روایت پیرامون شخصی به نام والترشنافس است، سربازی خپل و ترسو که خودجوش و از سر میل پا به میدان جنگ می گذراد و در برهه ای از زمان همه چیز از دست می رود و محاصره می شوند. داستان پیرامون ارزش است، یعنی این که اولویت ارزش های یک انسان به چه صورت باید باشد. سرباز این داستان با این ارزش که برای یک مملکت و طیف فکری ارزش قائل است وارد جبهه می شود، خودجوش. وقتی که محاصره می شوند فرار می کند تا زنده بماند و در یک گودال پناهنده می شود. از فرط گشنگی از گودال به بیرون می آید و وقتی که در یک مسافرخانه در حال پر کردن شکم خود است و با تعبیر زیبای گی دو موپاسان لقمه لقمه غذاها را به مثابه فشنگ های یک اسلحه قورت می دهد، دشمن دستگیرش می کند و به ناگاه ۵۰ اسلحه بالای سرش می بیند. والترشنافس خودجوش به جنگ رفت اما به پاس ارزش ها و عقایدش دستگیر نشد، او به خاطر شکمش دستگیر شد. و شاید عجیب ترین برش داستان آنجاست که دوموپوسان به زیبایی از زبان والرشنافس می گوید که ای کاش تسلیم می شدم تا غذا برای خوردن و جایی برای خوابیدن داشتم. و شاید به قول دکترِ عزیزمان، معلمِ شهید #دکتر_علی_شریعتی 'آن ها که شهادت را انتخاب نمی کنند، مرگ به هلاکت می کشاندشان'
درباره این سایت