وبلاگ مظاهر سبزی



عزیزم!

بیا این لیست رو بگیر و هرچی ناراحتت می کنه بنویس.

حوصله ی عذاب وجدان بعد از ناراحت کردنت رو ندارم.

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.

 


بعد از #صد_سال_تنهایی و #طریق_بسمل_شدن، #استونر سومین کتابی بود که تا نصفه‌ها خوندم و رهاش کردم. صد سال تنهایی و طریق بسمل شدن رو چون نمی‌فهمیدم گذاشتم کنار، استونر رو چون می‌فهمیدم!
.
استونر که توسط #جان_ویلیامز نوشته شده، داستان یه پسر جوونه که برای سر و سامون دادن به زمین های کشاورزی شون می ره دانشگاه تا کشاورزی بخونه، اما عاشق #ادبیات می شه و سال دوم تغییر رشته به ادبیات می ده، همون کاری که من همیشه توو زندگیم حسرت انجام ندادنش رو می خورم. این کتاب توو سال ۱۹۶۵ در دو هزار نسخه چاپ شد، اما حدود پنجاه سال بعد (یعنی سال ۲۰۱۳) پرفروش ترین #کتاب اروپا شد، در حالی که نویسنده اش فوت کرده بود و شاهد این موفقیت نبود! #رمان های #راسته_ی_قصاب_ها و #آگوستوس هم از آثار دیگه جان ویلیامزه.
.
جملات قشنگ کتاب:
. مادرش زندگی را با صبر یکی می دید، گویی زندگی یک لحظه ی بسیار طولانی است که او باید تحملش کند.
. اسلونه با شادابی گفت "آقای استونر، این عشقه. شما عاشق شدید، به همین سادگی"
. آینده را وسیله ای برای تغییر می دید نه هدف تغییر .
. چشم هایش بسیار درشت بودند و رنگ آن ها کمرنگ ترین آبی ای بود که می توان تصور کرد‌. وقتی به آن ها نگاه می کرد، از اعماق خود بیرون می آمد و در معمایی غرق می شد که برایش قابل درک نبود.
. به طرف او برگشت و لب هایش طوری کشیده شد که استونر فهمید این باید لبخند باشد.
. استونر به آرامی گفت "پس باید دوباره بگم و تو مجبوری بهش عادت کنی. من عاشقتم و هیچ تصوری از زندگی بدون تو ندارم"


کاش بودی #کاسترو!
.
برای من #ادبیات یعنی #اعتیاد! روزی برای چند دقیقه باید وارد #زندگی ام شود و اگر نباشد انگار خالی ام و #انگیزه ای برای ادامه ی حیات ندارم. من تمام #تنهایی ام و #احساس‌ام را با آن تقسیم می کنم.
.
روزهایی که سوژه ای برای #نوشتن ندارم، بدتر از #مرگ است! به هر دری می زنم تا بلکه دنیای ادبیات اجازه ی ورود بدهد و امروز صبح وقتی که مانند یک #معتاد #خمار (!) دست به دامان #خاطرات گذشته و یا عکسی و منظره ای و شعری و . بودم تا برایش بنویسم، عکس کاسترو را در گوشی ام دیدم و وااای گه چقدر دلم خواست لحظه ای کنارش بنشینم و هم کلامش شوم. .
اگر می توانستم کاسترو را ببینم و یه فنجان #قهوه با هم بنوشیم، مطمئنا برایش از این می گفتم که در دنیای کنونی قحطی #مطلقیات آمده و او مطمئنا می پرسید منظورت چیست و به این طریق #مصاحبه ام شروع می شد.
.
#مظاهر: ببینید جناب کاستروی عزیز! ما در جهان کنونی دیگر کسی مثل شما و #چه‌_گوارا را نداریم که پای حرفش بنشینیم و از #کاریزماتیک بودنش لذت ببریم
کاسترو دستی به ریشش می کشد و یه پک از #سیگار_برگ می گیرد و با دست چپ یقه #لباس_نظامی زیتونی رنگش را مرتب می کند و در حالی که سر را به سمت پنجره می چرخاند تا دود سیگار را خارج کند می گوید: آدم برای رفتن است دیگر!
و من مات و مبهوت از پاسخ کوبنده اش و تمام حرکاتش و وجانتش، خیره به چشم هایش مانده ام که آدم را غرق ابهت خویش می کند و می گویم: #گناه ما آدم ها چیست جناب کاسترو که در برهه ای از #زمان هستیم که باید عادی باشیم و مثل #سگ زندگی کنیم تا پولی دربیاوریم تا زنده بمانیم؟!
کاسترو درحالیکه پاشنه ی پوتیتش را برای بار سوم روی زمین می کوبد، می گوید: کسی که #جهان_بینی اش مشکل دارد، شاید راه را پیدا کند اما راهروی خوبی نخواهد شد.
.
فرض کنیم گفتگوی من و کاسترو واقعی باشد، که اگر واقعی باشد یعنی "آدم برای رفتن است دیگر" و 'کسی که جهان بینی اش مشکل دارد، شاید راه را پیدا کند اما راهروی خوبی نخواهد شد' نتیجه ی این مکالمه است و اگر تعمیمش بدهم به ادبیات و یا فراتر از آن (یعنی زندگی)، باید بگویم:
۱. همه ی ما می رویم، پس نامرد نباشیم
۲. راه را پیدا کردن و راهرو بودن دو مقوله ی جدا از هم است
.
مظاهر.نوشت: این متن علاوه بر اینکه واقعی نبود، سر و ته هم نداشت، اما برای امروز من حکم ماده ی مخدری ارزان و ناخالص را داشت. از آن هایی که خَرکِیف نمی شوی اما زنده می مانی و از خماری درمی‌آیی.


در تاریخ 4 آبان 98 - نام داستان کوتاه : شیدایی یک بمب

1. داستانم برنده گواهی رسمی جشنواره شد

2. داستانم به عنوان داستان شایسته تقدیر در کتاب مجموعه داستان "مشق عشق" چاپ شد

 

برشی از داستان:

به نظرم گاهی وقت‌ها رفاقت یعنی رفیقت رو بکشی، قبل از اون که غم نامردی روزگار اون رو بکشه!
- بازپرس: پس شما قاتل زنجیره‌ای هستی؟ زنجیره‌ای تر از همسایه‌تون.
- من؟! نه! حقیقت اینه که من قاتل نیستم ولی کشتن آدم‌ها رو دوست دارم! تا حالا 33 نفر رو کشتم. با طناب، چاقو، اسلحه، بمب. من به آدم‌های غمگین کمک می‌کنم، اگه بتونم غمشون رو از بین می‌برم، اگه نتونم خودشون رو از بین می‌برم! چه فرقی هست بین کشتن غم و کشتن آدم‌ها؟ در هر دو صورت تو به اون فرد کمک می‌کنی! زندگی انشاست، یه عده بلد نیستن غمگین ننویسن، من براشون می‌نویسم. من معلمم، موضوع انشای زندگی آدم‌ها رو عوض می‌کنم. شما بهش می‌گین قتل زنجیری، من بهش می‌گم لطف زنجیری!


مظاهر‌نوشت: عکس های زیر رو طی سه ماه اخیر از محیط خوابگاه و یا دانشگاه گرفتم. از اونجایی که هر عکسی یه حرف و یا چندین حرف برای گفتن داره، با توجه به اون شرایط فکر کردم ببینم چه متنی بیشتر بهش می خوره.

 

اول. انصافا من چرا اینجام؟!

 

دوم‌. بعد از ظهر برم کلاس یا برم کافه؟!

 

سوم. گندش بزنن! این همه درس بخون بعد دو سال برو سیستان سربازی. بعد می گن خدا عادله! واقعا خدا عادله؟! این شارژر لعنتیم هم گم شده!

 

چهارم. چطوری به شیدا بگم پول خرید حلقه جور نشد؟!

 

پنجم. اگه علی بفهمه زدم زیر قولم و دوباره سیگار می کشم، خیلی ناراحت می شه. باید این لعنتی رو ترک کنم.

 

ششم. امسال که قسمت نشد، ان شا ا. سال بعد با مسعود و علیرضا می رم کربلا، الهی آمین.

 

هفتم. کارشناسی تموم شد، ارشد هم همینجا بخونیم

 

هشتم.
دختر: شما شغلتون چیه؟
پسر: دانشجو!
دختر: دانشجو بودن شغله؟!

 

نهم. نه مامان، نمی تونم بیام. امتحان دارم

 

دهم. چرا پایان نامه ام پیش نمی ره؟!


نفر سوم از سمت راست، مرحوم #حامد_هاکان

 

امروز به #حامد_هاکان فکر می کردم. به این که فوت کرد و فراموش شد!
هیچکس آیا #هاکان گوش می دهد؟! من طرفدار محسن چاوشی ام ولی به #هاکان خیانت کرده ام! همیشه وقتی که آهنگ هایی که با محسن چاوشی خوانده را گوش می کردم، منتظر بودم خوانِشِ #هاکان تمام شود تا چاوشی بخواند.
.
اگر من در زندگی ام چاوشی نشوم و بشوم #هاکان، آیا فراموش می شوم؟! این ترس چنان خوره به جانم چسبیده.
.
مگر ما آدم های معمولی چه گناهی کرده ایم که در زمان زندگی مان شنیده نمی شویم (اگر خواننده باشیم) و خوانده نمی شویم (اگر نویسنده باشیم). که کسی دوستمان ندارد، که چشمی به چشممان خیره نمی مانَد، که دستی دستمان را نمی گیرد، ‌که منتقدی نقدمان نمی کند، که جشنواره ای دعوتمان نمی کند، که جوایز مهم برنده نمی شویم.
.
شاید بگویی #هاکان تلاشِ چاوشی را نداشته، اما من بدجور به قسمت معتقدم. شاید در قسمتِ #هاکان نوشته اند معمولی باش. پس من هم باید یاد بگیرم معمولی باشم، این به منزله ی آن نیست که در دنیای #مهندسی_شیمی و #نویسندگی تلاش نکنم و دست روی دست بگذارم، بلکه باید خودم را آماده کنم که در زمان زندگی ام اگر دیده نشدم و شغل پردرآمدی پیدا نکردم و یا کتاب هایم تجدید چاپ نشد و معروف نشدم، زانوی غم بغل نگیرم و نگویم "لعنت به این زندگی!"
.
من چاوشیستی ام، اما در این متن چاوشی و یا محسن چاوشی ‌را هشتگ نمی زنم، بلکه #هاکان و #حامد_هاکان را هشتگ می زنم. اگر روزی در دنیای نویسندگی معروف نشدم و معمولی ماندم، شاید کسی به جای محمود دولت آبادی و غلامحسین ساعدی و یا لئو تولستوی و الیف شافاک، هشتگ زد #مظاهر_سبزی
.
مظاهر‌.نوشت: "چاوشیستی" لفظی ست که برای طرفداران محسن چاوشی به کار برده می شود. البته "مکتب چاوشیسم" هم از نام های دیگر است.


برای این هفته برنامه ریخته ام. دفترچه ام را ورق می زنم، شنبه و یکشنبه و دوشنبه را رد می کنم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی.
نباید خواب بمانم. دفعه قبل که خواب ماندم وقتی رسیدم جا برای نشستن نبود‌ و تا ساعت ۱۲ بیرون کلاس سرپا بودم. نه استاد را خوب دیدم و نه صدایش را خوب شنیدم‌. پاهایم از شدت درد امانم را بریده بود.
آلارم گوشی را روی ۷ و نیم می گذارم. تا صبحانه بخورم و حاضر بشوم می شود ۸. ساعت ۸ حرکت می کنم تا ۸ و نیم و یا نهایتا ۹ می رسم آنجا.
این ها گفتگوهای من در ساعت ۰۰:۰۰ با خودم است. حامد اجازه می خواهد تا برق اتاق را بزند تا کفش هایش را بردارد و برود دور زمین چمن سه دور بدود و بعد دوش بگیرد و فردا تا لنگ ظهر بخوابد. نمی داند وقتی که برمی گردد و در اتاق را باز می کند من بدخواب می شوم. نمی داند یک ماهِ تمام است می خواهم کلاس دکتر کدکنی را شرکت کنم. نمی داند با شبی سه دفعه دور زمین چرخیدن چه عذابی را به من تحمیل می کند. این ها را سه هفته پیش به حامد گفته ام اما گوشش شنوا نیست. می خوابم. حامد می رود و برمی گردد و از خواب بیدار می شوم و بدخواب می شوم. گوشی را نگاه می کنم، ساعت ۰۰:۲۳ دقیقه است. افتاده ام در دور باطل بدخوابی هایم. تا ۳ بامداد بیدارم.
.
صبح است. آلارم گوشی را قطع می کنم و بیدار نمی شوم! صبحانه خوردن و حاضر شدنم جمعا یک ربع طول می کشد. دوان دوان به سمت ایستگاه اتوبوس های دانشگاه می روم. گیشا غلغله است. ماشین ها مثل دانه های زنجیر به هم چسبیده اند. دیر می رسم، این دفعه جا برای سرپا ایستادن هم نیست!‌ برمی گردم خوابگاه و برای هفته بعد برنامه می ریزم. سه شنبه، کلاس دکتر شفیعی کدکنی. کاش حامد بداند دویدنش دور زمین چمن، من را در سیکل معیوب نرسیدن به کلاس دکتر کدکنی اسیر کرده است.


اگه قبلا ۸۰ درصد این جمله اوریانا فالاچی که می‌گه "زندگی جنگی ست که هر روز تکرار می‌شود" رو قبول داشتم، الان ۱۸۰ درصد قبول دارم!
.
زندگی جنگه و خاطرات تلخ اگه کنترل نشه حکم قوی‌ترین بمب رو داره، بمبی که تَرکِش‌هاش تا آخرهای عمر توو بدنت می‌مونه و روحت رو خسته می‌کنه و ذهنت رو فرسوده و احساساتت رو کِرِخت.
.
اما چون هر زخمی رو می‌شه درمان کرد، خاطرات تلخ هم درمان داره و درمانش اینه که انقدر قوی بشی که دیگه از هیچ سختی‌ای نترسی و نرنجی. اگه قرار بود با خاطرات تلخ بمیریم، الان این دنیا یه قبرستون بزرگ بود!
.
مثل رینگ بوکس می‌مونه. مشت اول رو که خوردی باید رقص پا بری و برای مشت دوم جاخالی بدی. یه کم بری عقب و بیای جلو، بعد چنان بکوبونی توو دهن زندگی که بره دیگه اصلا آفتابی نشه. بعد داور میاد و دستت رو می‌بره بالا. دیگه مهم نیست لَبِت چاک خورده، فَکِّت در رفته و یا صورتت غرق خون شده. تو یه قهرمانی و دستت بالاست، مهم اینه. حالا پرچم روی شونه‌های توئه و بلندگو اسمت رو اعلام می‌کنه و می‌پری بالا تا مدالت رو بگیری. مهم نیست کی حسادت کرد، کی رَکَب زد، کی تنهات گذاشت. مهم اینه که تو تا تهش پای خودت و آرزوهات بودی. بقیه چیزها همه‌اش حاشیه ست.
.
هرچی دوست داری گریه کن، اما تسلیم نشو. قول بده تسلیم نمی‌شی، قول می‌دم تسلیم نمی‌شم✌️


سه پاکت فال در دست داشت و اگر می فروخت راحت می رفت خانه و دیگر دغدغه ی پول برای غذای این هفته را نداشت. درب مترو باز شد و با جثه ی کوچکش جمعیت را کنار زد و رفت داخل.
- آقا فال بدم؟
+ حافظ از روی مستی یه چیزی گفته، من بیام پول بدم براش؟ صد سال سیاه پول نمی دم.
با دمپایی هایی که از فرط استفاده دیگر نه سَری داشت و نه تَهی و نه کَفی، پاهایش را کف مترو کشید و رفت روبروی پیرمردی که پلاستیک میوه در دست داشت ایستاد.
چندبار به چشم های پیرمرد خیره شد، اما دید که از دور جوابی نمی گیرد، رفت نزدیک تر. فال ها را چندبار در دستش تکان داد و حرف هایش را در دهانش چندبار مزه مزه کرد و از روی شور و هیجان گفت: "بابا جون! فال می خوای؟!" پیرمرد چندبار کیسه های میوه را در دستانش جابجا کرد، از دست چپ به دست راست و از دست راست به دست چپ. نگاهش را از روبرو ید و به سمت پایین انداخت. درب های مترو باز شدند، سه نفر خارج شدند و یک نفر وارد شد. آن بچه همچنان چشم به موزهای بیرون آمده از پلاستیک دوخته بود‌. پیرمرد از روی غضب نگاهی به بچه کرد و با سرعت کیسه ها را زد زیر بغلش و رفت به سمت واگنی دیگر. فال نخرید و موز هم نداد، اما وقت برخاستن گفت "صندلی مال تو، بشین بچه جون، خسته می شی!"
پیرمرد رفت و نمی دانست عاصم خسته تر از آن است که بنشیند!
عاصم فال اول را گذاشت آخر و فال دوم را باز کرد، نوشته را خواند:
"اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد، من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم"
زیرلب گفت: حافظ اگه از روی مستی هم این بیت رو گفته حلالش!


می خواستیمش، خیلی زیاد.
شب و روز بهش فکر می کردیم‌ و #دفترچه_یادداشت_گوشی_مون پر بود از #تکست_عاشقانه تا براش بفرستیم. می فرستادیم و می خوند. می خندید و می خندوند.
چندتا عکس ازش سِیو کرده بودیم و با آهنگ "#آهای_خبردار" #همایون هزاربار نگاهشون می ‌کردیم.
بعد یهو رفت، رفت و پیداش نشد.
فکر نکنی از اوناش بود که تا جا توی دل وا می کنن می زارن می‌ رن، از اوناش نبود.
هر اومدنی یه رفتنی داره، هر رفتنی هم یه حکمتی لابد!
حکمتش این بود که یاد بگیریم #آدم مال رفتنه نه موندن و هرکی می گه قلبش برامون می تپه، شاید یه روز بی هوا بره.
بعدِ رفتنش دیگه هوادار و هواخواه هیشکی نشدیم انصافا، چون ترسیدیم بیاد و یه روز که خواستیمش، بگه باس برم! بعد بگیم کجا؟! سر بچرخونیم ببینیم رفته و نیست و پیداش نیست!
#فوتبالی بود. این کلیپ وُ دیدیم یادش افتادیم. داوره چقدر شبیهش بود انصافا. Kaka# البته شبیه ما نبود چون شماره ی پیرهنش ۲۲ بود و ما ته تهش اینه که ۲ بپوشیم! فوتبالمون هم خوب نیست انصافا، همونطور که حال و روز #زندگی مون خوب نیست. اما خب #خنده هامون به خنده های Kaka# خیلی شبیهه، ولی خب نمی خندیم چون شاید یکی اومد #کارت_زرد داد اما یادش رفت باهامون #سلفی بگیره!


امروز پنج شنبه ست - 16 آبان 98

 

زبان چیزیه که باید تا تهش بری. باید هر روز واسه اش وقت بزاری. منم به زبان علاقه دارم و زبانم هم خوبه، اما نه در حد تافل و آیلتس!

یه فیلد توی وبلاگم واسه زبان باز می کنم و از این به بعد بیشتر بهش فکر می کنم و واسه اش وقت می زارم


امروز پنج شنبه ست - 16 آبان 98


همین الان تلفنی با یکی از دوستام صحبت کردم. خیلی خفنه، انقدر خفن که می تونه یه شرکت رو بچرخونه.

می گفت می خواد بره توی یه بنگاه کار کنه ! با مدرک ارشد مهندسی بری بنگاه کار کنی ؟!

از ترس این که منم یه روز تن به این کار بدم، خیلی به هم ریختم.

گفتم یه فیلد با عنوان "مظاهر سبزی |استرالیا" باز کنم توی وبلاگم و دیگه مصمم تر به رفتن فکر کنم. وقتی همه ی درها بسته ست باید بری، حتی شده از پنجره !

 

باید یه پول واسه آزمون تافل یا آیلتس جور کنم و زبانم رو خوب کنم و آزمون بدم. باید برای گرفتن پاسپورت و پول واسه بلیط پرواز و کسب مهارت های مهندسی مثل نرم افزار و کامپیوتر و حتی کسب یه مهارت غیرمهندسی برنامه بریزم. واااای که سربازی هم هست و لعنت به سربازی، باید برم دنبال پروژه کسری خدمت. فقط یه سال وقت دارم و این همه کار ! پایان نامه ام هم مونده و عاشق ادبیاتم که هستم. یه معجونی شده پیچیده تر از معجون های شیرموزیِ رضا!

 

باید برم. باید قوی بشم. دیگه دوست ندارم سربار خانواده ام باشم. باید هم به خودم کمک کنم هم به اون ها، گرچه اون ها احتیاجی به کمک من ندارن، اما نمی شه کلا ول کرد و رفت ! می شه مگه ؟!

باید برم. باید هر روز به رفتن فکر کنم و به عشقش بخوابم و از خواب بیدار بشم.

 

غربت رو دوست ندارم، اما قدرت رو دوست دارم.


عزیزم!

من که ندیدمت، ولی مطمئنم خیلی خوشگل می خندی، خیلی پر حرفی و یه ذره هم دیوونه !

خواستم بگم امروز داشتم بهت فکر می کردم، دو تا ایستگاه مترو رو اشتباهی رد کردم.

اگه داشته باشمت، فکر کنم کل زندگیم رو گُم کنم!

عزیزم!

من نمی تونم هم تو رو داشته باشم، هم نویسندگی رو، هم مهندسی رو.

می دونی چرا؟!

چون وقتی باشی توی زندگیم، فکر و خیالم فقط می شی خود خودت.

عزیزم!

بهت قول نمی دم بعد ازدواجمون شوهرت یه نویسنده ی خفن باشه یا یه مهندس خفن، اما قول می دم یه عاشق خفن باشم برات.

 

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.


#انسان_شناسی
#مهدی_رجبیان رو می شناسی؟!
اون یه انسان تمام عیاره
فرق بین "آدم" و "انسان" رو می دونی که؟! نمی دونی؟!
خب ببین، دکتر #علی_شریعتی می گه "آدم یک بودن است و انسان یک شدن" و این یعنی انسان نمودی تکامل یافته تر و کامل از تر یه آدمه. آدم زندگی می کنه و نمی فهمه زیستن یعنی چی، انسان زندگی می کنه و زیستن رو از اعماق وجودش می فهمه. از یه آدم اگه بپرسی هوایی که تنفس می کنی از چه عناصری تشکیل شده؟ می گه حاجی ما رو گیر آوردی؟! اما اگه از یه انسان این سوال رو بپرسی، مول به مول هوا رو برات تجزیه و تحلیل می کنه.

.

از این به بعد کسایی که با هشتگ #انسان_شناسی بهت معرفی می کنم، انسان هستن و یک یا چند لِوِل از آدم بالاترن. خب پس بزن بریم

.

ایندیپندنت در تیتر اصلی خود می نویسد "موسیقی تنها سلاح ماست" و در گزارشی از  #مهدی_رجبیان و آلبوم #اهل_خاورمیانه به تفصیل سخن گفته و افزوده است:  #مهدی_رجبیان موزیسین ممنوع الکار ایرانی در سال ۲۰۱۵ با ساخت پروژه موسیقیایی خاورمیانه پیش‌بینی نا امن شدن منطقه را کرده بود.

.

این رومه در پی نوشت خود #مهدی_رجبیان را هنرمندی باهوش و شجاع معرفی نمود و از او برای این پیش‌بینی شجاعانه اش تقدیر نموده است. #رجبیان که در کنار دوازده کشور خاورمیانه پروژه‌ موسیقیایی خود را منتشر کرده است، رویکرد این پروژه را گامی برای صلح، آزادی، حقوق بشر و نه به جنگ در خاورمیانه عنوان کرده بود.

.

در این مقاله با اشاره به سرنوشت #مهدی_رجبیان که از ابتدای زندگی حرفه ای در نوجوانی با فیلتر شدن لیبل رکورد #برگ‌_موزیک که نام کمپانی انتشار محصولات فرهنگی در راستای گسترش موسیقی بوده است؛ او را جزو جوان ترین هنرمندان ممنوع الکار جهان نامید. #رجبیان ممنوعیت را از ۱۷ سالگی تجربه کرده و در سن ۲۱ سالگی برای اولین بار دستگیر و بیش از سه ماه در سلول انفرادی نگهداری و بعد از آن هم برای فعالیت هنری اش به شش سال زندان محکوم شده است.

.

#مهدی_رجبیان در سال ۲۰۱۰ در حال ساخت آلبوم #تاریخ_ایران_به_روایت_سه_تار دستگیر شده بود، این آلبوم که به تمامی جنگ های تاریخی ایران در ادوار مختلف می پرداخت بصورت نیمه تمام توسط مقامات ایران توقیف و مصادره شده است. وی هنگام دستگیری روی قطعه #جنگ_چالدران نوای سه تارش را به صورت مرثیه برای بازگشت اجساد سربازان شکست خورده لشکر ایرانی از جنگ تاریخی در برابر سپاه عثمانی به زخمه در آورده بود که با توقیف تمامی قطعات هرگز به سمع هیچ شنونده ای نرسید.

.

#مهدی_رجبیان، برنده جایزه جهانی نقره‌ای "گلوبال موزیک آواردز" (Global Music Awards) شده است که یکی از مهم ترین جوایز موسیقی امریکاست. #رجبیان حدود دو سال در زندان اوین و سه ماه در سلول انفرادی بوده است و بعد از اعتصاب غذای چهل روزه توانست با آزادی مشروط آزاد شود، او سه سال حبس تعلیقی دارد و در حکمی از هرگونه فعالیت موسیقی منع شده است. او ایده اولیه آلبوم #اهل_خاورمیانه را در زندان اوین نوشته است. #رجبیان به صورت مشروط آزاد است و از انجام هرگونه فعالیت منع گشته و ممنوع الخروج شده است.

.

تکمیل آلبوم "#اهل_خاورمیانه" به #تهیه_کنندگی و #آهنگسازی #مهدی_رجبیان که توسط کمپانی #سونی منتشر شده است، حدود یک سال به طول انجامید و بیش از ۱۰۰ هنرمند از کشورهای #ترکیه، #عمان، #یمن، #عراق، #فلسطین، #اردن، #مصر، #سوریه، #لبنان، #بحرین، #آذربایجان و #تاجیکستان در آن حضور دارند. دنبال آلبوم در ایران نگردید چون نیست! "#اهل_خاورمیانه" در همه جای دنیا موجود است غیر از ایران.
.
پروژه #اهل_خاورمیانه نوع نگاه‌ متفاوت هنری می باشد و هنرمندان این پروژه با زبان هنر، پیامی فلسفی ارائه می کنند تا به جامعه بشریت هشدار دهند. پیام اصلی این پروژه صلح، آزادی و حقوق بشر است. هنرهای این پروژه ترکیبی از رنگ، صوت، تصویر، هنر نمایشی و . می باشد.
.
#مهدی_رجبیان می گوید: آلبوم از دریچه دید مردمان ستم دیده #خاورمیانه به گوش جهانیان فریادی خواهد شد تا باور #زندگی_در_شرایط_سخت را لحظه ای تصور کنند. که البته باورش هم برای خیلی از مردمان جهان سخت است، چه برسد به تصورش!"
.
#زهرا_دوغان برای یازده قطعه آلبوم #اهل_خاورمیانه #نقاشی کشیده و عکس جلد آلبوم اثر #رضا_دقتی #عکاس بنام ایرانی می باشد.
.
#هلیا_بنده می گوید: زندگی کردن در صلح و آرامش با رها کردن ترس‌ ها در قلب ما آغاز می شود. و زندگی ما در صلح حاصل فدارکاری های زیادی است که اغلب توسط دیگران رقم خورده است. تا زمانی که نبرد و احترام برای آنچه که هستیم، چه توسط خودمان و چه توسط دیگران پیروز نشود، صلح فقط یک مفهوم است.


‍#علی_محمد_آبادی اهل روستای محمدآباد پسکوه (قائن- خراسان) هستش و داره با بیماری #دوشن دست و پنجه نرم می کنه. این بیماری باعث می شه ماهیچه ها تحلیل برن و اگه خیلی پیشروی کنه باعث معلولیت و مشکلات تنفسی می شه.
.
#علی_محمد_آبادی یه #چاوشیستی عه و من شماره اش رو توی گوشیم سِیو کردم "#رفیق_روزهای_خوب" چون مثل تِرَکِ "#رفیق_روزهای_خوب" ِ محسن دوسِش دارم.
.
پریروز بهم زنگ زد و گفت حالم خوب نیست و می خوام کانال تلگرامم رو حذف کنم، گفتم اگه این کار رو بکنی محسن ناراحت می شه، گفت چرا؟! گفتم چون طرفدارشی و اگه این کار رو بکنی درست نیست. بعد دروغ گفتم و بهش گفتم اصلا به احتمال زیاد محسن بیاد ببینتت!
.
راضی شد که کانال تلگرامش‌ رو حذف نکنه، اما من موندم و دروغی که بهش گفته بودم! با خودم گفتم کاش #محسن_چاوشی بودم و می تونستم برم ببینمش تا این آرزویی که توی دلش گذاشتم برآورده بشه‌. اما خب من خودمم نیستم (!)، چه برسه به اینکه بخوام یکی دیگه باشم.
.
همین الان باهاش تلفنی صحبت کردم. بهش گفتم اگه محسن نیومد پیشت ناراحت نشی. گفت اما گفتی میاد! گفتم ببین علی جان! فکر می کنی چرا محسن کنسرت نمی زاره؟ گفت چرا؟ گفتم چون اگه کنسرت بزاره میفته توی دور کنسرت گذاشتن و از این شهر به اون شهر رفتن و از این کشور به اون کشور رفتن، و دیگه نمی تونه روی کارش تمرکز کنه. پس اگه راه بیفته همه بیمارهایی که طرفدارش هستن‌ رو ببینه هم نمی تونه روی کارش تمرکز کنه، چون دیگه وقت کافی واسه انجام دادن کارهاش نداره.
.
جایی می خوندم که 'دروغ مثل حلقه های یه زنجیر می مونه، اولی رو که می گی باید بعدی هاش رو هم بگی.' خدایا اگه توی زندگیم به کسی امید الکی دادم و یا کسی رو ناامید کردم من رو ببخش. اگه به خودم و دلم دروغ گفتم و حلقه به حلقه زنجیر دروغ گوییِ زندگیم رو بیشتر بافتم و توی این مسیر بیشتر تاختم من رو ببخش. خدایا واسه همه چی من رو ببخش، احساس گناه می کنم، نباید امید الکی بهش می دادم. یا #محسن_چاوشی رو بفرست بره به دیدنش، یا آرزویی که انداختم به دلش رو پاک کن، جورق که انگار نبوده اصلا.
.
مظاهر‌.نوشت ۱: به کسی امید الکی ندین
مظاهر.نوشت ۲: لینک کانال تلگرامی #علی_محمد_آبادی:
@Chavoshi_dl


ما خیلی کارا کردیم، نگفتیم که ریا نشه.
این درخت‌ رو من کاشتم توی حیاط دانشکده، البته با کمک علیرضا.
خواستم بگم کی می گه ریاکاری خوب نیست؟ اونایی که می گن ریاکاری خوب نیست، همونایی ان که به پسر می گن نباید گریه کنی و با کسی درد و دل کنی و خودکار رنگی داشته باشی و . . به دختر هم می گن نباید دوچرخه سواری کنی و ابراز احساسات کنی و ورزش رزمی یاد بگیری و بری فضا و . .
.
حالا اینا بهونه بود، خواستم بگم سلام رِفیق !
بیا توی کمپین #آری_ به_ریا
اگه درخت کاشتی، اگه برای یه بچه ی کار ناهار گرفتی، اگه پسری و یه شب که بیرون بودی یه دختر ازت آدرس می پرسه و می بری می رسونیش به مقصدش و توی فکر مخ زدنش نیستی، اگه دختری و یه روز یه پسر نابینا رو می بری کتابخونه ملی تا به پایان نامه اش برسه و .، هشتگ #آری_به_ریا بزن و استوری و پست کن، کار خوبت رو بکن توی چشم ملت! چه ایرادی داره؟! بزار چندنفر دیگه هم یاد بگیرن.
.
می دونم حالش نیست و می گی این پسره دلش خوشه و داره چرت و پرت می گه! ولی باور کن من ناخوش ترین آدم دنیام و اگه بخوام گریه کنم و گله کنم، می تونم تا آخر عمرم برات غُر بزنم و از غم و غصه هام بگم و زمین و زمان رو به هم وصل کنم و از نامردی های روزگار بگم.
.
اما چون از در و دیوار داره غم می ریزه روی سرمون، حیفه شادی هامون رو تنهایی توی دلمون نگه داریم. بگیم و با بقیه سهیم بشیم. بزار بهمون بگن #ریا_کار و #الکی_خوش و #بی_کار و .، مهم اینه که حال خوبمون رو به بقیه هم برسونیم.
.
نه فقط حال خوب، غم هات رو هم بگو، گریه هم بکن، درد و دل هم بکن، خودکار رنگی هم بخر، دوچرخه سواری هم بکن، ابراز احساسات هم بکن، ورزش رزمی هم یاد بگیر، آرزوی فضا رفتن رو هم توی سرت داشته باش. گور بابای قضاوت آدم ها، نزار آرزوهات بمونه روی دستت، از ته ته ته دلت زندگی کن. از فردا هم نترس، به این و اون هم پیله نکن که بشن پارتی و برات کار جور کنن.‌ انرژی مثبت بده به خودت و زندگیت رِفیق. پرچم رو یه جور بکوبون روی قله که تا ابد همه بگن این فلانی بود، همون که بهش می گفتن #ریا_کار و #الکی_خوش و #بی_کار !


#موهبت_کامل_نبودن نوشته ی #برنی_براون کتابی است که به ما گوشزد می کند ناقص بودنمان را قدر بدانیم و به ما راهکار می دهد که چطور با خودِ واقعی مان زندگی خوبِ مدنظرمان را بسازیم و از دنیای فکر و خیالِ خودنبودن بیرون بیائیم.
.
کتاب در ۱۰ سرفصل اصلی راه هایی برای نزدیک شدن به خود اصیل ارائه می دهد:
.
راهکار ۱ (پرورش اصالت) اگر خود واقعی مان نباشیم، هرچه تلاش هم بکنیم یک روز به بن بست می خوریم. این روز شاید فردا باشد شاید سال بعد، اما نهایتا می آید و خِفتِمان را می گیرد.
.
راهکار ۲ (پرورش شفقت به خود) وقتی که با خود مهربان تر باشیم و خود را بیشتر دوست بداریم، می توانیم کامل نبودنمان را بپذیریم و از این درگاه احساس آرامش گم شده ی خود را پیدا کنیم.
.
راهکار ۳ (پرورش روحیه ی تاب آوری) تاب آوری به معنای مقابله با ناملایمات است و این یعنی باید در برابر چالش های زندگی بیشتر هواخواه و هوادار خود باشیم و پشت خود را خالی نکنیم. افراد تاب آور هنر حل مسئله دارند، برخی از کارهایشان را به دیگران می سپارند، در مواجهه احساساتشان را کنترل می کنند، با دیگران مثل دوست و رفیق برخورد می کنند.
.
راهکار ۴ (پرورش شادی و شکرگزاری) شادی و شکرگزاری یعنی اینکه بدانیم تنها تنها نیستیم و مانند دانه های زنجیر به هم متصل هستیم و در کل به *خدا* متصل می شویم.
.
راهکار ۵ (پرورش شهود و ایمان) شهود راهی برای دانستن نیست، بلکه توان تحمل تردید و ابهام و تمایل به اعتماد کردن به راه های بسیاری است که طی آن بینش، شمّ درونی، تجربه، ایمان و استدلال خود را پرورش داده ایم.
.
راهکار ۶ (پرورش خلاقیت) اینطور نیست که بگوییم عده ای خلاق هستند و دیگران نیستند، باید بگوییم عده ای از خلاقیت خود استفاده می کنندو دیگران استفاده نمی کنند.
.
راهکار ۷ (پرورش بازی و استراحت) بازیِ حقیقی که برخاسته از تمایلات و نیازهای درونی ما باشد، تنها راه کسب رضایت و شادی پایدار در کار است.
.
راهکار ۸ (پرورش آرامش و س) اگر آرام بودن را در خانه ی پدری خود نیاموخته باشیم، بعید است که اولین پاسخ ما به موقعیت های اضطراب انگیز پرتنش همراه با آرامش باشد. آرامش ایجاد دیدگاهی عمیق و همه جانبه و هشیاری در مواجهه با واکنش های هیجانی است.
.
راهکار ۹ (پرورش کار معنا دار) کاری را انجام بدهید که به آن عشق و علاقه دارید، نویسندگی و یا خیاطی حتی اگر کم هم باشند ولی دوستشان داشته باشید، به شما انرژی و انگیزه می دهد.
.
راهکار ۱۰ (پرورش خنده، شادی و آواز) خندیدن از ته دل، آواز خواندن با صدای بلند و حرکاتی که گویی کسی ما را نمی بیند، تاثیری مثبت بر روح ما دارد


دست و پای مظاهر با طناب به صندلی بسته شده، صورتش کبود است و پلاک گردنبدنش افتاده پشت سرش، موهایش پریشان است و در یک پایش دمپایی است و در پای دیگرش کفش. قاتل کارد به دست بالای سر او ایستاده، با خنده ای شیطانی و چشم های درشت سبز رنگ.
.
قاتل: برای کسی که تنهاست، چه فرقی می کنه مشهد باشه یا تهران، ایران باشه یا استرالیا، زنده باشه یا مرده؟!
مظاهر: تعریفت از تنهایی چیه؟ همه ی ما آدم ها تنهاییم
قاتل: حوصله ی بحث و جدل ندارم. من مامور شدم که تو رو بکُشم
مظاهر (سرش را به زور کمی به سمت بالا متمایل می کند) تو دیوونه ای، یه دیوونه ی احمق. اصلا به تو چه که من تنهام یا تنها نیستم!
قاتل: ببین! همه ی آدم ها دلشون می خواد خودکشی کنن. من می خوام کمکت کنم نفهم!
مظاهر (با فریاد) اون ها احمقن، مثل تو که احمقی. احمق هایی که زورشون به زندگی نمی رسه خودکشی می کنن. من زورم به زندگی می رسه.
قاتل (بالای سر مظاهر قدم می زند، نجوا کنان در گوشش می گوید) اما من فقط یه مامورم. یه مامور. می فهمی؟!
مظاهر (بعد از کمی مکث و با عصبانیت) اینطوری که نمی شه. هر خَری از راه برسه بگه من مامورم و معذورم و هزارتا چرت و پرت تحویل آدم بده.
قاتل (جدی) ببین آقا پسر، من حتی چاقوِ تیز آوردم که وقتی گردنت وُ می بُرم کمتر درد بکشی
مظاهر (با فریاد): یعنی چی؟! اصلا مگه من می خوام بمیرم که چاقوِ تیز و کند برام مهم باشه، معلومه این کاره نیستی، کسی که بخواد بمیره اتفاقا با چاقوِ کند بمیره بهتره، چون بیشتر درد می کشه و بار گناهاش کمتر می شه.
قاتل (مضطرب است و چاقو‌ را دست به دست می کند. نگاهی به ساعتش می اندازد) فقط تا ساعت ۶ وقت داری
مظاهر (در حال کندن پوست لب بالایش با دندان) ساعت چنده؟
قاتل (با خنده) پنج و بیست دقیقه
مظاهر (با لحنی خاضعانه و مِن مِن کُنان) تا حالا چند نفر وُ کُشتی؟
قاتل (صدایش را کلفت تر می کند) یادم نیست اما اولیش نیستی
مظاهر: اگه من وُ بکُشی می دونی که همه ی آرزوهام هم باهام می میرن؟! پس به خاطر آرزوهام این کار وُ نکن
قاتل (با فریاد) مگه کسی من و آرزوهام وُ درک کرد، که من تو و آرزوهات وُ درک کنم؟!
مظاهر (سرفه می کند و از دهانش خون می ریزد روی لباس سفیدش) بشین با هم حرف بزنیم. تو مشکلت اینه که کسی نبوده هم‌صحبتت بشه
قاتل: اما من یه مامورم، مامور نمی تونه درد و دل کنه!
مظاهر: اگه یه مامور نتونه درد و دل کنه، پس نمی تونه قاتل هم باشه
قاتل (با تردید) چرا؟!
مظاهر: چون قتل هم یه جورهایی یعنی درد و دل! درد و دل با خودت‌. همه ی قاتل ها بعد قتل با خودشون درد و دل می کنن و می گن کاش این کار وُ نمی کردم.
قاتل (سرش را به سرعت و به نشانه ی تایید بالا پایین می کند) آره راست می گی. اما اگه تو رو نکشُم، ماکسیم من وُ می کُشه
مظاهر: چرا ماکسیم وُ نمی کُشی که راحت بشی؟!
قاتل: چون ماکسیم خودتی لعنتی!


‍‍#نمایش_نامه ی #در_اعماق نوشته ی #ماکسیم_گورکی، تردید و تزل های آدم ها را در راز و نیازهایشان، امید و آرزوهایشان، شیوه ی زندگی شان و خشمشان نشان می دهد.
.
نظر من:
این نمایش نامه داره آینده ی پشت مه یه عده آدم رو نشون می ده، آدم هایی که هیچ کدومشون آینده ی مطلوبی ندارن و تسلیم شرایط نامطلوب جامعه شدن. فرقی نمی کنه "واسکا په‌پل" ۲۸ ساله باشی و ، یا "کواشینا" که پیراشکی می فروشه و حدود چهل سال داره‌، جامعه تعیین کننده ی آینده ی تو هستش. این اولین نمایش نامه ای بود که می خوندم، برای همین خیلی جاهاش رو نفهمیدم و نمی تونم خوب نظر بدم، نقد کردن هم پیشکش!
.
برشی از نمایش نامه:
ناستیا (چشم هایش را بسته و با آهنگ سرش را حرکت می دهد) طبق قراری که گذاشته بودیم . نصف شب میاد به باغ تو آلاچیق . من مدت هاست که منتظرش هستم. از وحشت و اندوه دارم می لرزم‌. اونم تمام بدنش داره می لرزه، رنگش پریده- مثل گچ دیوار، یک رولورم دستش است .
ناتاشا (تخمه می شکند) اوهو، پس این درسته که می گن دانشجوها ناامید هستند.
ناستیا. با صدای وحشتناکی به من می گه "ای عشق پر بهای من"
بوف نف. ها ها ها، پر بها؟
بارون. صبر کن، اگر نمی خوای گوش نکن، بذار مردم دروغشونو بگن- خوب بعد
ناستیا. "ای عشق من، محبوبه ی من، والدین من با ازدواج من و تو موافقت نمی کنند. و بخاطر این عشق آن ها مرا به نفرین ابدی تهدید کرده اند‌". بعد او به من گفت "به همین دلیل من می خواهم به زندگی خود خاتمه بدهم". رولوری که دستش بود بی اندازه بزرگ بود. ده تا فشنگ داشت . به من گفت "بدرود ای دوست مهربان و قلبی، من از حرف خودم بر نمی گردم. من بی تو نمی توانم زندگی کنم" من در جواب او گفتم "کراال ای دوست فراموش نشدنی من ."
.


 #شازده_احتجاب به قلم #هوشنگ_گلشیری که به شیوه ی #جریان_سیال_ذهن نوشته شده ست رو خوش اقبال ترین کتاب #گلشیری می دونن. فیلمی هم به همین نام توسط #بهمن_فرمان_آرا ساخته شده. این کتاب رو با آثار #همینگوی هم‌سنگ و هم‌ارزش می دونن.
.
نظر من:
#داستان_نویسی اصلا کار آسونی نیست. مثلا در مورد همین #کتاب می گن #گلشیری تمام آثار مربوط به دوره ی #قاجار رو خونده و همه ی #موزه های مربوط به دوران #قاجار رو بازدید کرده. بهش می گن #زیستن_در_نزیسته_ها که #نویسنده باید انجام بده تا کتابش هیچ ایرادی نداشته باشه. یعنی اگه یه آدم عادی خوند و خوشش اومد، یه #خان_زاده هم خوند باهاش #احساس نزدیکی کنه‌. #گلشیری توی این کتاب از دو اسم تقریبا مشابه برای #شخصیت های #زن استفاده کرده (فخری و فخرالنسا) و علتش هم این بوده که می خواسته تمایل درونی فخری (که خدمتکار خونه ست) رو برای تبدیل شدن به فخرالنسا نشون بده، کاری که در ادامه ی #کتاب رخ می ده و می بینیم فخرالنسا شدن برای فخری چندان راحت هم نیست! به جز #شازده و فخرالنسا و فخری، مراد یکی دیگه از #شخصیت های کتابه که کارش آوردن خبر #مرگ #خاندان برای #شازده ست. اما حُسنی که شاید خیلی مهم نباشه، اما کسی‌عه که #ویلچر مراد رو هُل می ده، یعنی اگه نباشه مراد نمی تونه خبر مرگ برای #شازده بیاره، و این یعنی #گلشیری از کم اهمیت ترین #شخصیت ها هم به نحو احسن استفاده کرده‌.
.
برشی از #کتاب:
فخرالنسا برگشت و به #شازده نگاه کرد:
- هفده سالش بود. دست پخت جد کبیره، حتما.
و بلند و مردانه گفت:
- تا حالا چنین مُرالی نزده بودیم. حالمان فی الواقع خوب شد. نوکرها سه طاقه شال و دوتا اسب کرند با سیصدتومان پول ناز شست دادند.
خندید. با انگشتش زد به کاسه ی بلور. صدای شکننده ی بلور در متن آن همه تیک و تاک مثل جرعه یی آب بود، آبی سرد. باز زد. صدا بلندتر بود. عقربه ها می لغزیدند، کند و مطمئن. سینه خیز می رفتند تا به آن همه شماره نزدیک شوند و #فراش ها، یا #سربازها، و یا #رقاصه ها بیایند بیرون. و تیک و تاکشان باز آن صدای شکننده را بلعید. و فخرالنسا باز زد، با همان انگشت بلند و سفیدش. صدای بلور در میان آن همه صدا غلت خورد، دوید و اوج گرفت، پخش شد و تمام صداها را در بر گرفت. و بعد تنها صدای بلور بود که فرو می ریخت، که در تداوم نامنظم و سمج آن همه تیک و تاک تکه تکه می شد.


عزیزم!

من پر حرف نیستم، اما تنهایی حرف میاره، همونطور که جلو کوه داد بزنی "سلام"، هزار بار می گه "سلام".

مظاهر.نوشت: عزیزم! من این‌ها رو برای تو می‌نویسم، برای تویی که هنوز وارد زندگیم نشدی، ولی یه روز میای و تنهایی‌هام تموم می‌شه.


می‌ترسیدیم بهش بگیم عاشقتیم. هشت‌مون گروی نه‌مون که چه عرض کنم، هفت‌مون گروی هشت‌مون بود و شیش‌مون گروی هفت‌مون و پنج‌مون گروی . . شده بودیم دنباله‌ی اعداد حسابی، انتگرال نامعیّن، قضیه‌ی فیثاغورث و اصلا یه جورهایی حس می‌کردیم شدیم غیاث‌الدین جمشید کاشانی!
شب رو از ترس از دست دادنش تا دو سه بیدار بودیم و صبح با دلشوره‌ی از دست دادنش ۵ و ۲۰ دقیقه بیدار می‌شدیم. آدم منتظر خلق شده، ما هم منتظرش بودیم. واسه همین شدیم صابر اَبَرِ زندگی‌مون، شدیم بعد از ابرِ بابک‌ زمانی، شدیم ابرویِ مونالیزا، شدیم ابرِ آسمونِ دفتر نقاشیِ امیرحسین، شدیم آبرویِ رفته‌یِ نقشِ اولِ فیلمِ تنگسیر، شدیم آبرنگِ بی‌رنگ، شدیم عابرِ پیاده، شدیم سنگ، شدیم سند، شدیم سیب. همه چی شدیم، اما همه‌ی این "شدن‌ها" یه پوشش بیرونی شد واسه‌مون و از درون فقط عشقیم و والسلام! راستی سلام!
هنوز هم عاشقشیم و منتظر یه فرصتیم که بی‌بهونه و بدون ترس بهش زنگ بزنیم و بگیم "ارادت! ما عاشقتونیم!" و بعدا که بهش رسیدیم بگیم کیارستمی اشتباه می‌گه، عاشقی که ریاضی خونده باشه و ریاضی بلد باشه و ریاضی بفهمه و ریاضیاتی فکر کنه، هزارتا صفر بعد از ۱ که سهله، هزارتا صفر قبل از ۱ هم بزاره عشقش عشقه.


گفتار اول: آنچه در 16 آذر 32 گذشت
از در و دیوار دانشکده‌ی فنی بوی خون می‌آید. سه گلوله سهم مصطفی بزرگ‌نیا شده است، سرنیزه و گلوله آذر شریعت‌رضوی را از پا در آورده و رگبارِ تیر سینه‌ی احمد قندچی را شکافته است. ساعت‌ها گذشته و اکنون من* در بیمارستان به هم‌کلاسی هایم فکر می‌کنم، انبساط چشم‌هایشان از شدت ترس و انقباض چهره‌شان به‌خاطر شنیدن صدای گلوله ثانیه به ثانیه چشم‌هایم را پُر کرده است و من فقط صدای شلیک می‌شنوم و بوی خون استشمام می‌کنم. آرام و قرار ندارم، حتی برای لحظه‌ای. هم عزادار دوستانم هستم که سربازان اجازه‌ی مداوایشان را ندادند تا آنقدر خون از بدن مبارکشان برود که شهید شوند، هم ناراحتم برای حال بد سربازی که گریه‌کنان می‌گفت دستور داشتیم تمام فشنگ‌ها را خالی کنیم! آری آری، تمام فشنگ‌ها خالی شده است. فشنگ قلب دوستان‌ام را دریده است و دریغا که سراپای من چون باروت زبانه می‌کشد.  
پرستار نام دوستم را می‌پرسد، همان که همیشه با هم ناهار می‌خوردیم، همان که آزمایشگاه مقاومت مصالح را بیست شد. من حس می‌کنم زبان در دهانم نیست و یا اگر هست قدرت چرخاندن‌اش را ندارم، پس در چهره‌اش زل می‌زنم و مات و مبهوت اشک می‌ریزم، اشکی که متوجه جاری شدنش نمی‌شوم و به سبب داغ شدن پوست صورتم می فهمم‌اش. به لکنت افتاده‌ام و با تلاش فراوان قطار کلمات را حرکت می‌دهم و برایش از اتفاقی می‌گویم که چند ساعت پیش با چشم‌هایم شاهدش بوده‌ام.
سر کلاس درس بودیم که صدای پوتین سربازها شنیده شد. ما معترض حضور نیکسون در تهران بودیم، و نیز معترض نفتی که پولش در کشور نیست و سهم بریتانیا می‌شود. اما در آن ساعت ساکت و متمرکز در کلاس نشسته بودیم، درب کلاس باز شد و بی‌هوا شلیک کردند! ترکش‌های کودتای 28 مرداد، در 16 آذر لبه‌های زخم را نشان داد. ما از کلاس فرار کردیم، اما چون جامانده هایی به نام "رفیق" داشتیم، با تردید و تزل قدم در پس و پیش می‌نهادیم. ما نمی‌توانستیم فقط خود را نجات دهیم. من بارها برگشتم تا ببینم کسی جا مانده یا خیر، که البته جا ماندن و نماندن مهم نبود، چون که سربازها کف و سقف و در و دیوار را با گلوله می‌شکافتند و چه می‌ماندی چه می‌رفتی، پای مرگ و زندگی‌ات در کفش مرگ فرو می‌رفت. پله‌ها شوغ شده بود. تنه به تنه می‌خورد و نگاه به نگاه گره، که مبادا آشنایی جا بماند. پشت درب یک کلاس که تَرَک خورده بود پناه گرفته بودم و بدنم چون بید می‌لرزید و مدام می‌ترسیدم، صدای پوتین بدنم را می‌لرزاند. من برای انتخاب رشته سال بعدم برنامه‌ها داشتم، من از دانشگاه تهران در ذهنم اتوپیا ساخته بودم، من مرد تصویرسازی ذهنی  در کلاس نقشه‌کشی بودم؛ و نمی‌دانستم اسلحه در کریدور دانشکده‌ی فنی چه می‌خواهد! ما محاصره شده بودیم، از پله‌ها که بالا می‌رفتی سایه‌ی سرباز می‌دیدی و پایین که می‌آمدی سایه‌ی اسلحه‌ی سرباز. محاصره‌ای از نوع آنچه که از صبح شاهدش بودیم، دور تا دور دانشکده‌مان سربازها مثل دانه‌های زنجیر ایستاده بودند.
* منظور از این من، دانشجویی است که در آن دوران دانشجوی دانشکده‌ی فنی بوده و شاهد این اتفاقات از نزدیک بوده است. شایان ذکر است که این نوشته ساختگی نیست و از خاطرات شهید چمران و چند تن دیگر از شاهدان این اتفاق به رشته‌ی تحریر درآمده است *

.

گفتار دوم: آنچه قبل و پس از 16 آذر 32 چه گذشت
اواخر آبان ماه 32 است که اعلام می‌شود نیکسون از طرف آیزنهاور به ایران می‌آید و این خبر زمینه‌ساز ناراحتی مردمی است که نمی‌خواهند و نمی‌توانند در برابر ظلم سکوت کنند. دانشجویان دغدغه‌مند دانشگاه که کبک نیستند تا سر خود را در برف فرو کنند و فقط درس بخوانند تا صفر جلو دو بگذارند و با بیست گرفتن خودشان را سرگرم کنند و برای استقلال کشور چون درس‌شان ارزش و قرب قائل هستند، تصمیم می‌گیرند تنفر خود را نسبت به نیکسون و دستگاه کودتا ابراز کنند. برنامه‌ریزی ها انجام می‌شود و از همین روزهاست که می‌توان سایه‌ی سربازها در دانشگاه و بازار را دید. چهاردهم و پانزدهم آذر در دانشگاه و بازار معترضان را قیچی کردند، و به همین دلیل می‌شد حدس زد که کودتاچیان به‌دنبال کارهای فجیع‌تری هستند، به‌خصوص که به حراست دانشگاه در 15 آذر گوشزد می‌شود که "باید دانشجویی را شقه کرد تا درس عبرتی شود برای دانشجو، تا بترسد. این کار باعث می‌شود روز ورود نیکسون صداها خفه گردد" !
شانزدهم آذر است که در صحن مقدس دانشکده‌ی فنی گلوله‌ها خون دانشجو را بر کف زمین جاری کرده‌اند و شوفاژ را هم ترکانده‌اند، به نحوی که بوی خون در فضا پیچیده است، خون و آب با هم قاتی شده است و کلاس‌ها برای مدتی تعطیل می‌شود. مهندس خلیلی (رییس دانشکده‌ی فنی) دستگیر می‌شود و دکتر عابدی (معاونت دانشکده) تبعید.
فردای این اتفاق، نیکسون به ایران می‌آید و از دانشگاه تهران دکتری افتخاری حقوق می‌گیرد! از دانشگاهی که روز قبلش خون‌ها زمینش را رنگین کرده‌اند. آشوبگران سه دانشجو را پیش قدم نیس شهید کرده‌اند و نیکسون غره و مغرور به آیزنهاور اعلام می‌کند ایران آرام است و دانشگاه تهران آرام‌تر از هر جایی در دنیا! و این اولین بار نیست که صدای دانشجو در نطفه خفه می‌شود. آیزنهاور می‌خندد و کراوات‌اش را محکم‌تر می‌کند، زیرا پول گزافی که صرف کودتا کرده جواب داده است و مطمئناً برایش مهم نیست که بچه‌های دانشکده فنی دیروز عصر با کراوات مشکی در خیابان لاله‌زار و استانبول به سوگ هم‌کلاسی ها و هم‌میزی هایشان نشسته‌اند.
روز هفتمِ از دست دادن سه دانشجوی دانشکده‌ی فنی است. سربازها با تانک مانع حضور دانشجویان بر سر مزار شهدای دانشگاه می‌شوند و پس از اصرار زیاد، قبول می‌کنند. اما بین راه روی پل به آن‌ها حمله می‌کنند و زیر حرفشان می‌زنند. ظلم به دانشجو چه پس از 16 آذر و چه 16 آذر و چه پس از آن خود را به فجیع‌ترین شکل ممکن توسط کودتاچیان نشان می‌دهد.


میمِ اسمم می گرفت و سینِ فامیلی ام می زد توی ذوق. برگشته بود، هم لکنت زبانم هم معلمم از مرخصی. هنر داشتیم. من با عشقِ تمام، گل و گلدان کشیده بودم. معلمم با حواس پرتیِ تمام، زنگ هنر را کرد زنگ انشا. من در مورد نان نوشته بودم و تمام نانوایی های اطراف خانه مان را توصیف کرده بودم، بربری و سنگک و ماشینی و عراقی‌. نوبت من بود، "سبزی" نه اول لیست بود نه آخر لیست، من به میانه ترین حالت ممکن مضطرب بودم و تمام حروف در دریای لکنتم غرق شده بود. گل و گلدانی که با عشق کشیده بودم کجا، نان هایی که از شدت ترس "ب" بربری و "سین" سنگک و "میم" ماشینی و "عین" عراقی اش را در ذهنم خط می زدم کجا! باید انشا می خواندم، من نوشته بودم، اما گفتم دفترم خالی ست! این اولین دروغ زندگی ام بود و دومی اش امروز بود، وقتی که مادرم #روز_دانشجو را تبریک گفت و حالم را پرسید، به جای اینکه بگویم بد است و سخت است زندگی، گفتم خوب است و خوش، همه چی. هیچی خوب نیست مادرِ من، هیچی. زندگی سخت است و دانشجو بودن سخت تر از زندگی، اما سخت تر از همه ی این ها تحمل زنگ انشاست، وقتی که پای هنر در میان است. اما چون غم به استخوان رسیده ولی نبریده است، هم #روز_دانشجو مبارک، هم لکنت مبارک، هم حضور غم مبارک.


"حتی اگه یه خشاب گلوله هم توی پای من خالی کنی، یه چیزی اون بالا توی ذهنم بهم می‌گه پاشو و بدو، من با همه‌ی قدرت پا می‌شم و با همه‌ی سرعت می‌دوئم؛ این رو هیچ‌وقت یادت نره. برای آدمی که چیزی واسه از دست دادن نداره، مرگ و زندگی خیلی فرق نمی‌کنه‌. من با ذهنم می‌دوئم نه پاهام." این متنی هست که روی تی‌شرت آبی آسمونیِ جدیدی که خریدم نوشته شده و یه گردنبند با پلاک *آیه‌الکرسی* هم انداختم دور گردنم. مطابق همیشه، همه‌ی صندلی‌های سرویس دانشگاه پر شده و باید سرپا وایسم تا پورسینا. یه کلاه کشیده روی سرش، به بغل‌دستیش می‌گه #روز_دانشجو رو باید از تقویم حذف کنن، ببین هم امیرآباد ترافیکه، هم مرزداران هم آل‌احمد. می‌گم گل‌ها و کردستان و فاطمی و یوسف‌آباد هم ترافیکه انگار. یه دانشجوی دختر که صدای هندزفریش از بس بالاست که توی کل اتوبوس پخش می‌شه، بیست دقیقه ست زل زده به شیشه‌ی اتوبوس و انگاری منجمد شده. یه دختر و پسر کنار هم نشستن و از یه ظرف پلاستیکی دارن سیب و نارنگی می‌خورن. راننده‌ی سرویس سیاوش قمیشی گذاشته و صداش جسته گریخته شنیده می‌شه. تا چشم کار می‌کنه دانشجو توی اتوبوسه، شاید ۵۰ نفر! می‌رسیم ایستگاه آخر، همه پیاده می‌شن، حراست درب پورسینا کارت دانشجویی چک می‌کنه، ما با هر تیپ و قیافه و فکر و عملی دانشجوئیم و هیچ فرقی با هم نداریم. روزمون مبارک.
 


آدما همدیگه رو از چشاشون می شناسن؟
.
حراست دانشگاه می گه "آقا! کارت دانشجویی!"
می گم "بفرما!"
می گه "عینکت رو وردار!"
کارت دانشجویی رو می گیره. زل می زنه توی چشام! چند ثانیه نگاه می کنه و بعد می گه "برو"
می گم "آدما همدیگه رو از چشاشون می شناسن"
می گه "چی؟!"
می گم "هیچی! یعنی انقدر حراستی‌عه امروز؟!"
چیزی نمی گه.
کنارش یکی دیگه ست، می گه "صبر کن!" و بعدش کارت دانشجوییم‌ رو ازم می گیره و می گه "خودتی؟!"
می گم "امام علی می گه وقتی توی یه خونه از یه در فقر وارد بشه، از در دیگه ایمان خارج می شه"
چیزی نمی گه.
.
و همین چیزی نگفتن یعنی کلی حرف. یعنی حرفی واسه گفتن نیست. یعنی گیر الکی. یعنی آدما هم همدیگه رو از چشاشون می شناسن هم از سکوت‌شون. من حراست دانشگاه رو خوب توی این چندوقت شناختم، وقتی سکوت می کنه، یعنی "برو! برو تا دستگیرت نکردیم!"
.
من می رم ولی زیر لب چندبار با خودم می گم "وقتی توی یه خونه از یه در فقر وارد می شه، از در دیگه ایمان خارج می شه"
.


صحنه اول (بچه - آرایشگر - پیرمرد - گوینده ی خبر)
گچ سقف آرایشگاه ذره ذره به زمین می افتد. از پنج صندلی موجود در آن، چهارتا سالم نیست و روی صندلی سالم پیرمردی مریض با موهای کم پشتِ جوگندمی نشسته است. دو آرایشگر مشغول کار هستند، تلویزیون اخبار پخش می کند و پنجره مدام با وزش باد باز و بسته می شود.
آرایشگر: خوب بشین بچه، وگرنه گوش هات رو می بُرَم!
بچه: (گریه کنان) اما من که موهام کوتاهه، بعدش هم من نمی خوام موهای فرفریم کچل بشه
پیرمرد: مدرسه قانون داره، باید کچل کنی
بچه: مدرسه غلط کرده با تو!
پیرمرد: این بچه مامان بابا نداره؟
گوینده ی خبر: عامل حمله در لندن بریج، سابقه دار بود
آرایشگر: نمی دونم کجا رفتن، خانومه از اون زبون نفهم ها بود! شوهرش رو مجبور کرد برن مانتوهای بازار رو ببینن. توو این هوا سگ رو با نانچیکو بزنی بیرون نمی ره!
بچه: سگ خودتی! مامان بابای خودت سگن!
آرایشگر: اصغر اون چاقو رو بیار!
بچه: آره اصغر، چاقو بیار تا گردن اوستات رو ببرم بندازم جلو سگ های باغ بابابزرگم
آرایشگر: تو چه زبونی داری بچه! دِ آروم بگیر موهات رو کچل کنم دیگه
گوینده ی خبر: بازی های لیگ فوتبال شیلی به خاطر ناآرامی ها لغو شدند
بچه: دست به ماشین و قیچیت بزنی، نزدی ها!
آرایشگر: آخه اگه بابات همکلاسی دبیرستانم نبود که می دونستم الان چیکارت کنم
بچه: اگه عرضه داشتی مثل بابام درس می خوندی مهندس می شدی
آرایشگر: دیگه داری حرف اضافه می زنی
پیرمرد: استغفر اله. آخرامان شده. بچه ها چقدر بی ادب شدن
بچه: حاجقا شما خودتون بچه بودین کسی بهتون زور می گفت دهنش رو سرویس نمی کردین؟
پیرمرد: والا اون موقع ها اینطوری نبود، من رفتم کرمان کارگری کردم، بعد چهارماه برگشتم دیدم مامانم واسه ام دختر پیدا کرده واسه ازدواج، گفتن بشین پای سفره عقد
بچه: خب اشتباه کردی دیگه! من و ستاره الان سه ماهه با هم دوستیم، می خوایم بزرگ شدیم با هم ازدواج کنیم و ماه عسل هم بریم دُبِی
گوینده ی خبر: پارلمان عراق برای بررسی اعتراضات جلسه اضطراری برگزار می کند
آرایشگر: دماغش رو نمی تونه بکشه بالا، بعد می خواد ازدواج کنه!
بچه: تو اگه می تونستی خودت دماغت رو می کشیدی بالا که افسانه جونت ولت نکنه
آرایشگر: (تخته ای که زیر پای بچه گذاشته را می شکند و بچه می افتد زمین و شروع به گریه می کند) بی همه چیز، گم شو بیرون پدرسگ. (گوش سمت راست بچه را در دست می گیرد و او را کشان کشان از آرایشگاه می برد بیرون)
گوینده ی خبر: اغتشاش گران برای یک بار دیگر، جامه ی شهر را سیاه کرده اند ! خوزستان و شیراز آماج آشوب ها بوده است.

 

 صحنه دوم (بچه - پدر بچه - مادر بچه - پیرمرد - آرایشگر - وانت میوه فروش)
پیرمرد روی صندلی نشسته و منتظر این است که آرایشگر موهایش را اصلاح کند. آرایشگر در حال قدم زدن است.
پیرمرد: (دستی به موهایش می کشد) امروز رفته بودم دادگستری، فرض کن اونجا که دیگه این همه قانون‌منده، یکی اومد یارو نگهبانه بهش گفت کارت ملی و گوشی، طرف گفت گوشی رو می خوام ببرم بالا، کارت هم ندارم، خودم کارتم، زنگ بزن بگو هوتن آریا اومده، از هلدینگ صدر.
آرایشگر: هوا سرده، این بچه اگه سرما بخوره چیکار کنم؟
وانت میوه فروش: سه کیلو پرتقال تازه ۱۰ تومن. تازه بخر، تازه ببر.
پیرمرد: از وقتی شنیدم این وانتی ها صداشون رو ضبط می کنن بعد پخش می کنن، دیگه اصلا حس خوبی بهشون ندارم. همیشه فکر می کردم خودشون آنی اعلام می کنن.
(درب آرایشگاه با لگد باز می شود)
پدر بچه: مرتیکه دَیّوث، چرا بچه رو زدی؟ مگه پدر نداره
پیرمرد: خودش تقصیرکاره، بچه رو باید کتک زد تا آدم بشه. من هم دو تا پسر و یه دختر دارم که هر سه تایی شون ایران نیستن، یادمه انقدر می زدمشون که صدای خر می دادن. بچه باید صدای خر بده تا آدم بشه، تا بزرگ بشه.
(مادر بچه پس از چندثانیه تاخیر وارد می شود و با دیدن صحنه، چوب لباسی مانتو اش از دستش می افتد و پاهایش شل می شود) چی شده پسر گلم؟ بیا بغل مامان، عزیزم، بیا قربونت بشم. معلومه اینجا چه خبره؟
(بچه با سرعت به سمت مادرش می دود) این آقا رضا دیوونه شد مامان، یه دفعه سیم هاش قاتی کرد. من رو زد و از آرایشگاه انداخت بیرون.
وانت میوه فروش: بادمجون تازه هم داریم، انار بهشهر، عناب بیرجند
مادر بچه: مگه شهر هِرتِه؟! می دم پوستش رو بِکَنَن
آرایشگر: به بچه تون یاد بدید حد دهنش رو بدونه
پیرمرد: آقا اگه موهای من رو اصلاح نمی کنی برم یه آرایشگاه دیگه
بچه: نه که حالا خیلی مو داری! صبر کن خودم بیام بزنم برات!
(بچه قیچی را برداشته و به سمت صندلی پیرمرد می رود)
آرایشگر: خب جلو اون توله سگ‌تون رو بگیرید دیگه
پدر بچه و مادر بچه (همزمان و با فریاد): سگ خودتی!

 

 صحنه سوم (پلیس- پدر بچه - آرایشگر - موزیک پلیر گوشی آرایشگر)
بعد از دعوای مفصّلی که بین پدر و مادر بچه و آرایشگر صورت گرفته و منجر به کتک کاری شده است، آرایشگر با چشم راست کبود، و پدر بچه با دو پایی که لَنگ می زند، روی کف آرایشگاه جلوِ هم نشسته اند و منتظر پلیس هستند. مادر بچه با پلیس تماس گرفته است.
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: رفیق من، سنگ صبور غم هام، به دیدنم بیا که خیلی تنهام.
آرایشگر: مثل سگ پاچه می گیری ها، صبر کن دمار از روزگارت درمیارم
پدر بچه: عمه من بود گوش بچه رو پیچوند و توو هوای سرد انداختش بیرون؟
بچه: بابا کدوم عمه؟! مهراوه یا فاطمه؟
مادر بچه: (به شوهرش نگاه می کند و با خشم می گوید) فکر کنم عمه مهراوه باشه مامان جان. همون که بابات واسه تولدش النگو خرید، اما واسه تولد من بدبخت کتاب خرید
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: تنهای بی سنگ صبور، خونه سرد و سوت و کور، توی شبات ستاره نیست، موندی و راه چاره نیست
پدر بچه: والا مجموعه کتابی که واسه ات خریدم شد دو و دویست
مادر بچه: اما النگوی مهراوه خانوم شد پنج و چهارصد و بیست و سه
(آرایشگر زیر لب زمزمه کنان با خود موزیک‌ را زمزمه می کند)
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: اگر بیای همونجوری که بودی، کم میارن حسودا از حسودی
مادر بچه: آخه من موندم کی واسه تولد عمه اش کادو می خره؟!
پدر بچه: من! اگه من واسه اون کادو نخرم و بهش بها ندم، وقتی پیر شدی شاید تو رو هم فراموش کنم.
موزیک پلیر گوشی آرایشگر: اما خودم پر شدم از گلایه، هیچی ازم نمونده جز یه سایه. سایه ای که خالی از عشق و امّید، همیشه محتاجه به نور خورشید
مادر بچه: غلطای اضافی. تو بی خود می کنی منو فراموش کنی.
بچه: می خواین بریم خونه؟! می ترسم باز با هم دعوا کنین
پدر بچه: ما هیچ جا نمی ریم، شما توی همین آرایشگاه باید موهات رو کچل کنی
بچه: عمرا
مادر بچه: نگفتم لاطی حرف نزن؟! ها؟!
بچه: جیم جمالتو! کاف کمالتو! سین سلامتو! میم، خیییلی مخلصیم!
مادر بچه: بیا تحویل بگیر، از چنین پدری چنین آقازاده ای هم به عمل میاد دیگه!
پدر بچه: مگه من چِمِه؟! از خدات هم باشه.
مادر بچه: آره! همه اش بوی گند عرق می دی. حال آدمو به هم می زنی
پدر بچه: یادته واسه یه دست لیوان و نعلبکی که دوتاش لب‌پَر شد سرویسم کردی؟
مادر بچه: یادته داشتی از افسردگی می مردی، اومدم زندگیتو بهشت کردم. یادته بهم می گفتی "خدای عشق"؟!
پدر بچه: برو بابا!
مادر بچه: آره می رم. بچه ات هم مال خودت
پدر بچه: بچه رو با هم پس انداختیم، با هم جمعش می کنیم. تقسیمش می کنیم
بچه: مگه من کِیکَم؟!
(پلیس وارد می شود) اوه اوه چه خبره اینجا؟! خانوم شالت رو بنداز سرت. چرا صندلی ها انقدر نامنظمه؟ شاکی کیه؟
مادر بچه: من، از شوهرم شکایت دارم!

 


مثل این شرکت‌های تبلیغاتی که پَکِ دوازده‌تایی واسه تبلیغات می‌دن و می‌گن روی سایت‌مون براتون تبلیغ می‌زنیم، روی خودکار اسم شرکت و شماره تماس‌تون رو می‌نویسیم، برای شرکت‌های معتبر مرتبط با حیطه‌ی کاری‌تون معرفی‌نامه‌ی شرکت‌تون رو می‌فرستیم و بعد تماس می‌گیریم استعلام می‌گیریم که ببینیم دریافت کردن یا نکردن و اگه دریافت کرده بودن پیوست می‌کنیم و اگه دریافت نکرده بودن دوباره می‌فرستیم تا دریافت کنن؛ یه پَک واسه آرزوهام چیدم.
.
اما خُب نمی‌شه مثل کرگدن سرت رو بندازی پایین و سکوت کنی. یه جایی می‌بُرِه آدم، و ذهنش رو سمت اون چیزی که می‌خواد می‌بَرِه. منم معترضم و حالم از وضعیت موجود به هم می‌خوره، اما چون جواب صدا رو با گلوله می‌دن، سُرب رو قاتی کلمات می‌کنم و می‌چم توی گوشیم و می‌نویسم.‌ اونا که نمی‌خونن، اما من می‌نویسم تا خالی بشم. اونا پیروز این جنگ شدن و چون تاریخ رو فاتحان می‌نویسن، همه‌چی رو عادی جِلوِه می‌دن و توی تاریخ می‌نویسن همه‌شون آشوبگر بودن! منم آشوبگرم (!) آشوبگر کلمات. همه‌چی رو می‌ریزم توی ذهنم و می‌نویسم و بعد بَنگ! فشنگ کلمات رو خالی می‌کنم توی سرتون و یا قلب‌تون.
.
به قول هوشنگ گلشیری "انقدر بلا سرمون ریختین که فرصت زاری کردن نداریم"
ما تسلیمیم پیش شما، دست‌هامون هم بالاست، اما کلمات قدرت اعتراض دارن، اون‌ها قوی‌تر از هر اسلحه‌ای عمل می‌کنن و می‌شه باهاشون اعتراض کرد، پس با دست‌های دست‌بند خورده و پابندی که به پاهامون زدین و چشم‌بندی که باهاش چشم‌هامون رو بستین که انگاری هیدروکلریک اسید داره و داره کورمون می‌کنه، می‌گیم ما در اوج ناامیدی معترضیم. بَنگ!


می گه "عافیت باشه و والنصر"
می گم "پیروزِ چی بشم؟!"
می گه "نصر یعنی یاری، آره؟!"
می گم "نمی دونم! از کسی که عربی رو توی کنکور ۳۵ زده، سوال عربی نپرس"
می گه "دیشب تو یه چیزی گفتی من نفهمیدم، امشب من یه چیزی گفتم تو نفهمیدی. حسابمون صاف شد!"
می گم "دیشب چی گفتم مگه؟! یادم نیست!"
می گه "گفتی: اگه زمستون نبود، تابستون معنی پیدا نمی کرد. آدمی که سرما نَچِشِه، نمی تونه بارِ گرما رو بِکِشِه"
می گم "این که ساده ست، چیز پیچیده ای نگفتم پسر!"
می گه "بعدش سکوت کردی و هندزفری زدی. می دونستم هندزفریت سه روزه که خراب شده، اما چندبار صدات کردم چیزی نگفتی. اینو نفهمیدم"
می گم "آدم باید حال خوبش رو بده به بقیه، حال بدش رو نگه داره واسه خودش"
می گه "ولی زمستون و تابستون کنار هم معنی پیدا می کنه! نه؟! اینو نمی فهمم"
چیزی نمی گم!
می گه "این سکوتُ نمی فهمم"
می گم "تو میگرن داشتی؟!"
می گه "آره. الان هم شروع کرده به اذیت کردن"
می گم "وقتی آدم تلاش می کنه و جوابی نمی گیره چیکار می کنه؟ مثلا تو همین الان سه تا قرص رفتی بالا. درسته؟ پس چرا باز حالت خوب نیست؟"
می گه "درسته. آدم اون موقع که تلاشش جواب نمی ده باید سکوت کنه"
می گم "فکر کنم اون دنیا وقتی دارن فیلم زندگی مون رو واسه مون پخش می کنن، به جای فیلم پانتومیم ببینیم!"
می گه "حال همه بَدِه مظاهر! جنس تنهایی ها و خستگی ها فرق می کنه"
می گم "حرف نزن. پانتومیم از فیلم قشنگ‌تره پسر! همه چارلی چاپلین رو یادشونه، اما صد سال دیگه همه یادشون می ره نوید محمدزاده که بود و چه کرد!"


#حامد_اسماعیلیون دندونپزشکی خونده و سال هاست مقیم کاناداست. کسی که توی آخرین پست اینستاگرامش نوشت "من نویسنده ام و اینستاگرام وقتم رو می گیره، توی فیس‌بوک دنبالم بگردید!" و برای همیشه از اینستا رفت. کسی که دوبار برنده ی #جایزه_گلشیری شد، یه بار به خاطر رمان #دکتر_داتیس و یه بار به خاطر مجموعه داستان #آویشن_قشنگ_نیست .

.

برشی از کتاب:
داتیس اسم یکی از سرداران داریوش هخامنشی است. گفته اند که در جنگ ماراتن به دست یونانی ها کشته می شود، اما اطمینانی وجود ندارد. فرزندان او هم سرداران سپاه خشایارشا می شوند برای لشکر کشیدن به یونان.
'آهان. عجب داستانی هم دارد.'
'قشنگ است.'
می دانم تا بیرون بروم پشت سرم صفحه خواهند گذاشت و هرّوکرّ خواهند کرد.
'برای من تمام عمر مایه ی عذاب بود.'
'خب، بله. داتیس الماسی فرمودید دیگر؟'

.

یادداشت من:
این #رمان  شرح حال دکتر داتیسِ الماسی رو روایت می کنه که پا می شه می ره ساسنگ مطب بزنه. هم از دندونپزشکی داخلش می گه، هم اعتقادات مردم ساسنگ و بقیه جاهای کشور و کلی چیزهای دیگه که نویسنده به خوبی همه رو با هم ترکیب کرده. در انتها هم می رسه به چالش هایی که این دکتر واسه کاندید شدن توی شورای شهر داره.
.


پام رو می زارم روی پوستر فیلم #قصر_شیرین که چسبوندن کف زمین و زل می زنم به سبزیِ المانِ میدون انقلاب. مهر دوسال پیش که اومدم تهران، وانستادم اینجا و به خودم نگفتم مرسی که #دانشگاه_تهران قبول شدی، مرسی که روزی ۱۲ ساعت توی کتابخونه حرم درس می خوندی، مرسی که تلاش کردی و کم خوابیدی و حتی بعضی شب ها کم خوردی که خوابت نبره تا بیشتر بخونی، مرسی که غم و غصه از در و دیوار می ریخت ولی مرد عمل بودی. الان بابت همه مرسی نگفتنا، وایسادم میدون انقلاب و زل زدم به میدون، زل زدم به گذشته ام، و فکر می کنم به آینده ام. و بیست دقیقه ست دارم داشته های زندگیم که به خاطرشون جنگیدم رو توی ذهنم مرور می کنم و می گم " مرسی #مظاهر " و بیست و سه دقیقه ست حواسم به سردی هوا نیست، و بیست و سه دقیقه ست داشته هام تموم نمی شه، و بیست و سه دقیقه ست دارم با خودم حرف می زنم، و بیست و سه دقیقه ست سردی هوا انگشت هام رو بی حس کرده اما دارم توی گوشی تایپ می کنم چون من عاشق نوشتنم، عاشق نوشتن.
.
امشب فیلم #جان_دار رو دیدم، تنها. تنهایی رفتم #سینما_بهمن. من عاشق #زندگی ام و عاشق #خانواده ام و عاشق #محسن_چاوشی و عاشق #حامد _بهداد و عاشق #دکتر_شریعتی . دیدن فیلم جان دار که حامد بهداد توش بازی کرده، واسه این روزهای من که دارم کلی جونور دور و برم می بینم، جان‌دار ترین حرف ها رو داشت.
.
"اگه تو جای ما بودی چیکار می کردی؟!"
استادی که سه سال واسه ی مقاله باهاش همکاری کردم، چندروز پیش پشت تلفن بهم گفت "برو هر غلطی می خوای بکن! برو خودت مقاله ات رو چاپ کن!" و تلفن رو قطع کرد!
.
قاضی: بلند صحبت کن آقا! کیا بودن؟"
خودِ سگش بود، آرمان عبدی پور. کسی که زیر نظر قرارگاه خاتمِ سپاه، پروژه ی کسری خدمت سربازی می داد و خرش که از پل گذشت، دست همه مون رو گذاشت توی پوست گردو و پروژه هامون رو ناتموم گذاشت و توی تلگرام همه مون رو بلاک کرد و حرفمون به هیچ جا نرسید.
.
"ما هرچی می دونیم و نمی دونیم مایه ی عذابه"
"همین که هیچ وقت هیچی نمی گی، مشکل همینه"
"+ اومدم حرف آخرمو بزنم
- حرف آخرُ فقط من می زنم"
"من واسه کاری که نکردم قسم نمی خورم"
"چه کار کنیم وقتی تنها راه دنیا، شده بدترین راه دنیا"
"دفعه ی بعدم همه با هم بیاین ملاقاتم. تنها بیای، سر خاکمم نمی خواد بیای"
"مامان، تو هیچ وقت اشتباه نکردی"
.
#مظاهر_سبزی | #جان_دار
مظاهر.نوشت۱: نوشته هایی که داخل " است، از دیالوگ های فیلم جان دار انتخاب شده است.
مظاهر.نوشت ۲: توی زندگیم کلی جاده خاکی کندم و آسفالت کردم، آسفالت شدن این روزهام رو هم با قدرتم رد می کنم و همه ی خاطرات تلخش رو شخم می زنم و خاکی شدنش رو تبدیل به آسفالت می کنم. من یه قهرمانم، قهرمان زندگیم. مهم نیست اون استادِ مسخره و آرمان عبدی پور توی این هفته چقدر ناراحتم کردن، مهم اینه که من می جنگم، کل زندگیم رو جنگیدم و باز هم می جنگم. دَرِ دنیا رو که گل نگرفتن. من مهندسم، مهندس #دانشگاه_تهران که کاربلده و همیشه یه راهی پیدا می کنه و کار مهندس کار پیدا کردنه اصلا. من #نویسنده ام و همه ی غم ها و شادی هام‌ رو می ریزم توی قلمم و قلبم.
مظاهر‌.نوشت ۳: اگه تلخ بود ببخشین، زندگی تلخه بعضی وقتا.
مظاهر.نوشت ۴: امشب ساعت ۲۲:۱۱ روز ۲۰ آذرماه سال ۹۸ هستش و این یعنی دو سال و دو ماه و دو هفته و پنج روز از مهر ۹۸ می گذره، و بابت مرسی نگفتن اون روز از خودم ناراحتم، اما امشب همه رو شستم بردم. #من_یه_قهرمانم


#تنگسیر نوشته ی #صادق_چوبک هستش و فیلمی هم به همین نام با بازی #بهروز_وثوقی و به کارگردانی #امیر_نادری ساخته شده.
.
برشی از کتاب:
زنی خرد شده و سیاه پوش، خود را بر گوری تازه انداخته بود. زاری می کرد، و شَرِوه می خواند "دِلا پوشُم زِ هجرِت جامهِ نیل، نِهُم داغِ غمت چون لاله بر دیل. دَم از مهرت زنُم همچون دَمِ صبح، از این دم، تا دم صورِ سرافیل" آهنگ تلخ شَرِوه تو گوشش خورد و دلش آشوب افتاد. این زن هم داره خودش را برای شوهرش نابود می کنه. هیچ وقت از اینجا ت نمی خوره. خیال می کنه مرده زنده می شه. هرکی رفت رفت. باز تو گوشش خورد "نمی پرسی زِ یارِ دلفگارت، که واکیان گذشت باغِ بهارت. تهِ یاد مُو در این مدت نکنُّی، نِدانم واکیان بی سر و کارت" دلش به هم خورده بود. بیخ حلقش به هم چسبیده بود و مثل اینکه تریاک رو زبانش مالیده بودند.
.
خلاصه داستان:
چندنفر پول زائرمحمد رو کشیدن بالا و این کار باعث شده زائرمحمد توی بندر انگشت نما بشه، به عنوان کسی که نمی تونه حقش رو بگیره. بعدِ دو سال هیشکی نیست پول بر باد رفته ی زائرمحمد رو بهش بده و همیشه با بد دهنی باهاش برخورد می کنن. نهایتا زائرمحمد برای انتقام اقدام می کنه و حاج عبدالکریم بزاز و شیخ ابوتراب برازجانی و آقا علی کچل وکیل و ابول گنده رجب رو می کشه. بومی ها بهش لقب "شیرمحمد" می دن و در انتها با خانومش و دوتا بچه اش در می ره.
.
یه داستان ساده، که با قلم  خوب صادق چوبک و هنر خوب امیر نادری، موندگار شده.


‍‍  نام کتاب: #مفاخر_ایران_زمین ( #سید_جمال_الدین_اسد_آبادی ) | مولفین: #محمد_حسین_زائری و #پژمان_میر_جمهری و #موسی_اشرفی | انتشارات: #مرکز_آموزش_سازمان_فرهنگی_هنری_شهرداری_تهران
.
خانواده اصرار کردند بمان و نرو، جمال گفت "من مانند شاهبازی هستم که فضای عالم با این وسعت، برای طیران او تنگ باشد. تعجب دارم از شما که می خواهید مرا در این قفس تنگ و کوچک پابند کنید."
.
کنسول ایران و تجار ایرانی که تنها اجازه ی ملاقات با او را از طریق مقامات مصر داشتند، در بازداشتگاه از وی دیدار کردند و به او مبلغی پول پیشکش نمودند که در راه سفر مصرف کند، جمال از قبول آن سر پیچید و گفت "پول را برای خودتان نگه دارید، زیرا به آن از من نیازمندترید. شیر هرجا که رود بی طعمه نمی ماند."
.
"ولی همینقدر می دانستم که اگر به وطن خود بازگردم -با چشم های اشک آلود و صدای پر از شکایت و قلب سوزان- در آنجا حتی یک نفر مسلمان را نخواهم یافت که نسبت به من ابراز همدردی بکند و من بتوانم همه ی این داستان ها را برای او بازگو کنم. بنابراین در آن وقت حتی بدون داشتن پول تصمیم گرفتم به سرزمین هایی مسافرت کنم که مردم آن افکاری سالم و گوش های شنوا و دل های پر از محبتی دارند تا من به آن ها داستان خودم را بازگو کنم."
.
خطاب به عبده گفت "فیلسوفی باش که جهان را بازیچه می بیند، نه کودکی ترسو و بزدل."
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


یادته تازه از آلمان اومده بودم؟ یادته یه ۱۰۰ دلاری گذاشتم روی میز و گفتم پول خوشبختی میاره؟ یادته گفتم به خاطر تو برگشتم؟ یادته بارون میومد و چتر نداشتیم و گفتی من که موهام چتری عه فکر خودت باش؟ یادته قرار بیست و چهارمون کافه باکارا بود؟ باکارا یا باراکا؟ کازابلانکا رو یادته با هم دیدیم؟ یادته مقاله دادیم واسه کنفرانس سیستم های تهویه مطبوع؟ یادته گفتم ادبیات‌ رو ۷۵ زدم، شیمی رو ۴۵؟ یادته داشتی فرایند شیر اختناق رو توضیح می دادی و من گفتم مسخره تر از قانون اول ترمودینامیک توی دنیا نیست؟ یادته گفتی "خودت را برای هیچکس تمام نکن، تمام که بشوی شروع می کنند به تسخیر تمامیّت وجودت"؟ یادته رفتیم سفر؟ سفره ی رنگی‌ رو یادته؟ لاک گرفته بودم برات یادته؟ یادته هر کدوم از انگشت هات رو یه رنگ می زدی؟ یادته استقلال رفته بود لاک دفاعی و چقدر حِرص می خوردی؟ امتحان انتقال جِرم رو یادته هفت ساعت سر جلسه امتحان بودیم؟ شعرخوانیم توی آمفی تئاتر دانشکده رو یادته؟ ناهار برنج نمی خوردی یادته؟ یادته ی می نوشتم؟ آزمایشگاه دو سه بار به خاطر من تعطیل شد یادته؟
.
هیچ کدومش رو یادت نیست، اما من یادمه، حتی یادمه وقتی داشتی صفحه ی لپ تاپت رو می بستی توی جواب کسی که باهاش چت می کردی چی نوشته بودی "خودت را برای هیچکس تمام نکن، تمام که بشوی شروع می کنند به تسخیر تمامیّت وجودت" حالا چی؟ من که تموم شدم برات و تسخیرم کردی، کِی شروعم می کنی و آزادم می کنی؟ نقطه نمی زاری بری سر خط؟ مُردَم از این نقطه های ممتدِ مکرّرِ مسخره که همه اش هر روز نقش می بنده توی زندگیم .
.
این ها همه بهونه بود، خواستم بگم انگشت کوچیکه ی دست راستت رو سبز بزن، انگشت اشاره ی دست چپت رو آبی، انگشت حلقه ی دست چپت رو هم همون رنگه که ترکیبی از چندتا رنگ بود، مابقی رو هرطوری خواستی رنگ کن. اینطوری خیلی بهت میاد. راستی "شَرمِ توو چشمات بوسیدنی بود"
.
#مظاهر_سبزی | #این_متن_عاشقانه_نیست


خنده بر هر درد بی درمان دواست؟
.
سایت msn.com توی یه حرکت جالب اومده ۱۱۰ پرتره از ن دنیا رو گذاشته و تیتر زده:
The Atlas of Beauty: portraits of women from around the world
.
خنده، نقطه ی اتصال همه ی این #عکس ها به همدیگه ست. یعنی لازم نیست زبان بیگانه بلد باشی تا حس شادی و غم رو بفهمی، فقط کافیه یه مداد برداری و خط لبخند این عکس ها رو به هم وصل کنی تا ببینی یه رشته ی ۱۱۰ تایی از شادی رو ترسیم کردی. از اونجایی که توی عکس نمی شه حرف زد، #عکاسی_پرتره پرچمدار علنی کردن حس در عکس شد و توی تعریف عکاسی پرتره این اومده که "پرتره در واقع به نقاشی یا عکس یا تصویری از صورت یک شخص گفته می شود که بوسیله ی این تصویر قصد دارند ماهیت یا شخصیت شخص را نمایش دهند.
.
به نظرم علاوه بر مذاهب مختلف که باعث جدایی آدم ها از همدیگه می شه و مرزبندی بین کشورها رو ایجاد می کنه، پلید بودن تمدارها هم رنگ سیاه دیگه ای بر بوم نقاشی جدایی انسان ها از هم می زنه. کاش یکی بود به این مدعیان اسلام و مسیحیت و یهودیت و بی دینی و . می گفت "الطرق الی ا. بعدد نفوس الخلائق" (راه هایی که به سوی خدا می رود، به تعداد خلائق است" و ای کاش یه تمدار پیدا می شد یه کشور تشکیل می داد که همه آدم های دنیا داخلش بودن و هرکسی یه دینی داشت، یکی یه گوشه نمازش رو می خوند، یکی می رفت مشروبش رو می خورد و شب از شدت مستی توی همون وِلو می شد، یکی از سرگیجه ی بعد از سماع صوفیانه اش غش می کرد، یکی با دیوار راز و نیاز می کرد، یکی گاوپرست بود و . . به هیچ جای دنیا هم بر نمی خورد. چیزی که آدم ها رو از هم دور می کنه همینه که هرکسی می گه من از اون یکی دیگه برترم، در صورتی که همه مون سوار کشتی نوح شدیم و داره طوفان میاد و کشتی پر از آب شده و همه مون داریم غرق می شیم، فقط حالی مون نیست! می دونی چیه؟ دنیا یه باشگاه بزرگه که همه مون داریم اشتباه می زنیم. کی از من برتره؟ من از کی برترم؟ این ها همه اش کشکه! کشک!


نام کتاب: #حرف_های_حسابی_از_آدم_های_حسابی | گردآوری: #اشرف_رحمانی و #کورش_طارمی | مترجم: #سحر_لقایی | #انتشارات_راشین
این کتاب یه کلکسیونه از گفته های بزرگترین اساتید خودیاری دنیا: #باربارا_دی_آنجلیس ، #فلورانس_اسکاول_شین ، #مارک_تواین ، #دیپاک_چاپرا ، #جرج_برنارد_شاو ، #دیل_کارنگی ، #جک_کنفیلد ، #شاکتی_گوین و #لوئیز_هی . و به نظر من بهترین جمله اش این بود: "لحظه ی گذار از کسی که قبلا بوده ای و کسی که الان داری می شوی، جایی است که واقعا می توانی رقص زندگی را تماشا کنی"
.
نام کتاب: #قدرت_رهبری | نویسنده: #جان_ماکسول | مترجم: #علی_اکبر_قاری_نیت | #نشر_آزمون
ماکسول توی این کتابچه اومده جملاتی از رهبران دنیا آورده که بهترینش به نظرم این بود "این اصل ساده را از پدرم آموخته ام. اگر اکنون هزینه های آرزوهایم را بپردازم، بعدا از منافع آن آرزوها سودمند خواهم شد. با این حال، اگر اکنون بازی را انتخاب کنم، ممکن است بعدا فرصت بهره گیری از منافع را نداشته باشم و مشغول پرداخت هزینه باشم"
.
نام کتاب: #آن_قورباغه_را_بخور | #نویسنده: #برایان_تریسی | مترجم: #علی_اکبر_قاری_نیت | #نشر_آزمون
اخیرا رومه ی لس آنجلس تایمز گزارشگری را به بلوار ویل شایر فرستاد تا با رهگذران مصاحبه کند‌. وقتی مردم رد می شدند، از آن ها یک سوال کرد "فیلم نامه تان چطور پیش می رود؟" سه نفر از چهار رهگذر جواب دادند "تقریبا تمام شده" . متاسفانه "تقریبا تمام شده" احتمالا به مفهوم آن است که "هنوز شروع نشده است" نگذارید این حالت برای شما اتفاق بیفتد. وقتی می نشینید و همه چیز آماده جلویتان قرار دارد، آماده ی کار کردن شوید و قیافه ی آدم های موفق را بگیرید. پشت تان را صاف کنید، کمی از پشتی صندلی فاصله بگیرید و به سمت جلو متمایل شوید. طوری رفتار کنید که انگار شخصیتی کارآمد، موثر و بسیار موفق هستید. سپس از اولین مورد کاری شروع کنید و به خودتان بگویید "خب! برویم سراغ کار کردن" و به کار بچسبید و وقتی که کار را شروع کردید، آن را آنقدر ادامه دهید تا به پایان برسد"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


 ‍‍ 

نام کتاب: #انسان_در_جست_و_جوی_معنا | نویسنده: #ویکتور_فرانکل | مترجم: #محمد_جواد_نعمتی | انتشارات: #آثار_امین | تعداد صفحات: ۱۶۰
.
ویکتور فرانکل ، کسی که دکتری پزشکی و دکتری فلسفه از دانشگاه وین اتریش گرفت ، کسی که توی جنگ جهانی دوم ۳ سال در اردوگاه‌های مرگ نازی اقامت داشت (آشویتس و داخائو و .) ، کسی که نشریه‌ی بین‌المللی روانکاوی رو راه انداخت و ۲۷ تا کتاب چاپ کرد ، کسی که استاد عصب‌شناسی و روانپزشکی دانشگاه پزشکی وین و استاد معنادرمانی دانشگاه سن‌دیه‌گو امریکا بود و توی دانشگاه‌های هاروارد و داکنس و متدیست جنوبی تدریس کرد ، کسی که با چشیدن طعم تحقیر زندانی‌ها توسط زندان‌بان های آشویتس و داخائو که اون‌ها رو به کار اجباری مجبور می‌کردن لوگوتراپی (معنادرمانی) رو بنا نهاد که در حقیقت سومین مکتب روان‌درمانی وین هستش (بعد از روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر) ، کسی که رئیس انجمن پزشکی اتریش در حوزه‌ی روانپزشکی و عضو افتخاری آکادمی علوم اتریش بود.
.
یادداشت من: لوگوتراپی (معنادرمانی) می‌گه "نیروی انگیزه‌ی اصلی انسان، جستجوی معنا در زندگیست" . وقتی که لس‌آنجلس تایمز می‌گه "اگه امسال می.خواین فقط یه کتاب بخونین، حتما انسان در جستجوی معنا رو بخونین" یعنی کار تمومه پسر (!) یعنی هرچی درس و زندگی داری بزار زمین و دودستی بچسب به این کتاب‌. اگزیستانسیالیست می‌گه "اگه زندگی یعنی رنج بردن، پس معنایی واسه این رنج بردن پیدا کن" و به نظر من اگه می‌خوای بفهمی رنج یعنی چی، این کتاب رو بخون!
.
برش‌هایی از کتاب:
برش اول) یکی از کارگران محوطه‌ی کوره‌ها به من اطلاع داد "روی ورودی کوره‌ها، به چند زبان اروپایی واژه‌ی گرمابه را نوشته‌اند" . پیش از ورود به هر زندانی یک قالب صابون می‌دادند. حقیقت آن است که آن‌ها وارد کوره‌ی آدم‌سوزی می‌شدند و دوست من تبدیل به دود شد و به ابرها پیوست. مرد گفت "دوست تو در آسمان شناور است!"
برش دوم) دیدیم که دیگر هیچ‌چیز جز این بدن‌های و عریان و بی‌مو نداریم و تنها دارایی ما همین بدن‌های ‌ی ماست. دیگر برای ما هیچ‌چیز باقی نمانده بود که ما را با زندگی گذشته پیوند دهد. برای من عینکم ماند و کمربندم، البته کمربندم را نیز بعدها با تکه نانی معاوضه کردم، نانی که ۱۵۰ گرم وزن داشت!
برش سوم) پزشکانی که در میان ما بودند، اول از همه یاد گرفتند که "کتاب‌های درسی دروغ می‌گویند" . در جایی گفته شده که انسان اگر بیشتر از چندساعت معیّن بی‌خوابی بکشد زنده نخواهد ماند، کاملا غلط است و احمقانه!
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


می گم خنده هات شبیه ایلیاست علی آقا، می خنده، شبیه ایلیا. بابا دنده رو می زنه سه و می گه #تخمه کدو خوبه، می گم تخمه باید سیاه باشه بابا، مثل شب که سیاهه. یه تخمه می ندازم توی دهانم و با پوست قورت می دم و از همون اول دیواره ی گلوم رو با تیزیش مورد عنایت قرار می ده تا وقتی که می رسه به مقصد. بابا می گه چیه این زمستون؟ می گم هنوز نیومده که! می گه زمستون همه اش شبه, چیه این شب؟ آدم باید بازنشسته باشه صبح تا شب بشینه کنار بخاری بخوره بخوابه. می گم یه روز بخوره بخوابه، دو روز بخوره بخوابه، سه روز بخوره بخوابه، بالاخره خسته می شه دیگه. مامان اشاره می کنه به سمت چپ و می گه همین کوه هاست #دولت_آبادی توی کتاب #کلیدر ازشون نوشته؟ می گم آره مامان همین کوه هاست، #سیب نداریم؟ می گه چرا داریم، صبر کن. می گم دولت آبادی اول دی ماه قراره بیاد #دانشگاه، می گه زنده ست مگه؟ می گم آره مامان، مثل شیر. #لیمو_شیرین می ده، می گم سیب می خواستی بدی که! می گه نیست، حالا این رو بگیر. علی آقا می خنده، مثل ایلیا. بابا می گه چیه این جاده، همه اش خاکه. مامان می گه می رفتی دولت آبادی رو می دیدی خب، می گم دیدن شما صفا داره، دولت آبادی رو توی #کتاب هاش می شه دید، کلیدر و #دیدار_با_بلوچ و #روز_و_شب_یوسف رو بخونی می شناسیش و می بینیش.
.
مامان #خیار پوست می گیره، بابا می گه توی ماشین #چله گرفتین ها! ضبط ماشین می خونه ٫بر گیسو ات ای یار کمتر زن شانه٫ دست انداز اول رو می ریم پایین و میایم بالا. می گم عه! رسیدیم؟ بابا می گه پس چی؟! مامان می گه دولت آبادی خیلی خوبه، می گم آره مامان، هوای اینجا هم خیلی خوبه، منظره خیلی خوبه، ببین برف اومده. بابا می گه از این #شهید ها عکس بگیر. می گم بزن کنار پس. می کشه کنار و ترمز می کنه. در رو باز می کنم و پای چپم رو می زارم بیرون، می گم بابا این ها چرا رفتن #جنگ ؟ بابا می گه حرف مفت نزن، مامان می گه کاپشن بردار #مظاهر سرده هوا. می گم کاپشن صندوق عقبه، بابا صندوق رو بزن، می گه خرابه دکمه اش، ماشین رو خاموش می کنه و پیاده می شه میاد صندوق عقب رو باز کنه، می رم نزدیک بابا، چیزی نمی گم، بابا می گه مرگی که پشتش هدف نباشه مرگ نیست، چیزی نمی گم. بابا می گه این ها #عاشق بودن و بهای #عشق شون رو دادن، می گم شما اون موقع عاشق نبودی بابا؟! بابا چیزی نمی گه.
.
عکس می گیرم و میام توی ماشین. مامان می گه بده عکس ها رو ببینم. گوشی رو می دم بهش و می گم دولت آبادی توی کلیدر نوشته:
٫ بیگ محمد: هیچ وقت عاشق بوده ای ستار؟!
ستار: عاشق زیاد دیده ام
بیگ محمد: چه جور است راه و طریقش عشق؟!
ستار: من که نرفته ام برادر
بیگ محمد: آن ها که رفته آن چی، آن ها چه می گویند؟!
ستار: آن ها که تا آخر رفته اند، برنگشته اند تا بتوانند چیزی بگویند! ٫
خاله از خواب بیدار می شه، می گم رسیدیم خاله. مامان می گه خیلی خوبه، می گم چی؟ می گه هم عکس هات هم دولت آبادی. بابا از آینه وسط نگاه می کنه، چشمک می زنم، می خنده. می گم تخمه سیاهش خوبه بابا.


نام کتاب: #چهار_میثاق | نویسنده: #دون_میگوئل_روئیز | مترجم: #مهدی_لطیفی | #انتشارات_حباب | ۱۰۴ صفحه
.
این کتاب برگرفته از آموزه های تولتک، مرمانی از تبار بومیان قاره ی امریکاست که مسیر سعادت و شقاوت در زندگی را از گذر توافقات فکری و روحی آدمی تعریف می کنند. از نظر یک تولتک اگر زندگی رو به شقاوت می رود؛ پس آدمی به ناچار گرفتار توافقاتی است که از گذشتگان به ارث برده است؛ اما چون ذات آدمی بر دگرگونی است، لذا تحمل شقاوت بر مردمان را عیب می داند. برای تولتک ها خوشبختی میسر نمی شود مگر به واسطه ی در هم شکستن توافقات زندگی گذشته و بنا نهادن میثاقی نو برای درک آزادی و خوشبختی راستین. تولتک ها خوشبختی را در ابراز عشق می بینند و آزادی. عشق برای تولتک ها جز زندگی برای شخص خود نیست و مرگ برایشان جز به رهایی معنی دیگری ندارد.
.
میثاق اول: کلام عاری از خطا
در انجیل آمده که "آغاز کلام بوده و کلام با خدا بوده و آن کلام خدا بوده". از طریق کلام است که قدرت خلاقیت خود را به تصویر می کشید، از طریق کلام است که پنهان را آشکار می سازید. صرف نظر از این که به چه زبانی سخن می گویید، مقصود شما از طریق کلام منتقل می شود. رویا، احساس و آنچه که حقیقتا هستید، همگی با کلام تصویر می شوند.
.
میثاق دوم: چیزی را به خود نگیرید
اگر من شما را در خیابان ببینم و بدون این که شما را بشناسم بگویم "هی، تو خیلی احمقی!"، شما بی خیالش باشید. میثاق دوم یعنی هرآنچه اطرافتان رخ می دهد را به خود نگیرید.
.
میثاق سوم: گمانه زنی نکنید
تصور ما بر این است که دیدگاه همه نسبت به زندگی مثل خود ما است، تصور ما این است که همه مثل ما احساس می کنند، همه مثل ما قضاوت می کنند و همه مثل ما بدرفتاری می کنند. این بزرگ ترین گمانه زنی بشریت است؛ به همین دلیل نیز از این که خودمان باشیم می ترسیم، چرا که فکر می کنیم بقیه ما را قضاوت خواهند کرد.
.
میثاق چهارم: نهایت تلاش تان را بکنید
تحت هر شرایطی همیشه نهایت تلاشتان را بکنید، نه بیشتر و نه کمتر؛ اما به خاطر داشته باشید که بیشترین تلاش یعنی هیچ کدام از لحظات زندگی شما شبیه به یکدیگر نباشد. اگر از آنچه که در زمان حال می گذرد لذت نبرید، در واقع در گذشته زندگی می کنید و این یعنی شما نصفه و نیمه زنده اید! و این اتفاق باعث می شود نسبت به خودتان احساس ترحم کنید، رنج بکشید و اشک بریزید.


مسافران اوکراین
.
و لعنت بر اوکراین. و لعنت بر مسافرت. و لعنت بر هواپیما و اتوبوس و قطار و هر چیز مسخره ای که بتوان با آن سفر کرد. و لعنت بر غم. و لعنت بر آن هایی که مدیر و مدبر نیستند و کاری می کنند که دانشجو فرار کند از کشور. و لعنت بر آسمان و سقوط و پاسپورت و ویزا و لینکدین. و لعنت بر "لعنت" که اگر هزاران ساعت هم استفاده بشود باز‌ تخلیه نمی شوی. و لعنت بر ارشاد و مجوزهای مسخره اش که نمی گذارد کتاب های نویسنده چاپ شود و می رود خارج تا بنویسد، که باز هم نمی گذارند بنویسد. و لعنت بر تمام آن هایی که قفل زده اند بر تفکر. و لعنت بر عشق (!) که دو زوج با هم می میرند. و لعنت بر بریتیش کلمبیا که دانشجویش نرسیده و ندیده می میرد. و لعنت بر شادی و لحظه ی حال و اخبار. و لعنت بر معلم پرورشی که گفت کشور را با هم می سازیم. و لعنت بر اشک هایی که روی گونه اند.‌ و لعنت بر پیچیدگی های زندگی. و لعنت بر ما که در ایران به دنیا آمده ایم و مسافرت به خارج تَتوی زیر گردن مان شده است. و لعنت بر دلار و ترامپ و جنگ و موشک و TNT و فیزیک و انرژی هسته ای و محمدجواد ظریف. و لعنت بر لعنت!
.
حق بده که به عنوان یک دانشجو بیشتر از این که از سقوط هواپیمای مسافران اوکراین ناراحت باشم، از بدبختی دانشجویان این مملکت -به خصوص دانشجویان مهندسی- ناراحت باشم. انگار یکی سوزن برداشته و هر روز در چشم هایت فرو می کند و می گوید شاد باش هنوز چشم داری و کورت نکرده ایم. دِ لعنتی کور بودن شرف دارد به این بینایی در کشوری خاموش و سرد و بی روح.
.
تمام دانشجویان حرف من را می فهمند، مهندسی ها بیشتر. دانشجو بودن یعنی بدبختی، بدبختی به معنایِ واقعیِ کلمه. یعنی باید دغدغه هایت را بچینی یک‌ سمت دلت و سمت دیگرش شادیِ الکی بگذاری، یعنی به زور پول تافل یا آیلتس جور کنی، یعنی هر روز با استرس ایمیل و لینکدین‌ت را چک کنی که فلان استاد خارجکی جوابت را داده که جمع کنی بروی یا نه، یعنی از خرج اضافه بزنی که پول سِیو کنی بروی تا به آرزوهایت برسی.‌ مملکت نیست که، زباله دان است! باید بگویم امروز با شنیدن خبر سقوط هواپیما، هم از فوت کردن هم وطنانم ناراحت شدم هم از فوت کردن آن دانشجویانی که به زور از مادر و پدر و خانواده و دوستان دل کنده اند تا بروند درس بخوانند، اما سهم شان شد مرگ در آسمان. و لعنت بر علم! و لعنت بر علم. و لعنت بر علم.


می‌گن نویسنده‌ها عاشق اینن که توی کتاب‌هاشون یکی از شخصیت‌ها رو بُکُشَن تا داستان‌شون جذاب بشه، تا تعلیق رو قاتی داستان کنن. اما من مطمئنم #حامد_اسماعیلیون که نویسنده‌ی بزرگی هم هست و داستان‌هاش و کتاب‌هاش جذابه و قشنگ و دلنشین، با سقوط هواپیما و مرگ دختر و همسرش، لعنتی‌ترین تعلیقِ داستانی قاتی زندگیش شده، تعلیقی که اصلا قشنگ نیست، نه قشنگه نه داستان رو جذاب می‌‌کنه نه به دل می‌شینه. تسلیت، همین.

 

سانحه ی سقوط هواپیمای ایران-اوکراین


همون لحظه که گفتی "الاه اکبر" عاشقت شدم! واسه‌م فرقی نمی‌کرد انتحاری باشی یا یه جوونِ کلّه‌خر که مسخره‌بازیش گل کرده. چون شجاع بودی عاشقت شدم. مامان همیشه می‌گفت "دختر نباید عاشق بشه!" اما من حرفشُ قبول نداشتم. مامان وقتی مُرد، بابا واسه تشییع جنازه‌ش نیومد، چون بابا شلوارش دوتا شده بود! حقیقت اینه که مامان عاشقِ بابا نبود و طبق قانون سوم نیوتون بابا هم عاشق مامان نبود.
راستی کِی از زندان آزاد می‌شی؟ اگه آزاد شدی خبر بده. منتظرتم پسر شجاع، عاشقتم پسر شجاع.
آدرسم:
Unit 6, No 12, Broadway avenue, Manhattan


نام کتاب: #نیمه_تاریک_وجود | نویسنده: #دبی_فورد | مترجم: #فرناز_فرود | انتشارات: #کلک_آزادگان | تعداد صفحات: ۲۱۶
.
یادداشت من:
۲۱۶ صفحه ی این کتاب رو می شده توی یه جمله خلاصه کرد "ما در جهان نیستیم، جهان در درون ماست" . درون هر کدوم از ما یه کاخ هستش با کلی اتاق، دَرِ بعضی از این اتاق ها رو بستیم و اصلا حواسمون بهشون نیست، باید کلید بندازیم و بازشون کنیم. اتاق های خلاقیت، لطافت، درستی، اصالت، سلامت، اعتماد به نفس، جذابیت، قدرت، خجالت، نفرت، زیاده خواهی، بی مهری، تنبلی، خودپسندی، بیماری، بدی و . .‌ دبی فورد توی کتاب نیمه تاریک وجود در مورد سایه ها صحبت می کنه و به قول خودش "ما نیاز داریم که احساس دوران معصومیت خود را دوباره به دست آوریم، همان احساسی که موجب می شد تا تمامی عمر وجود خود را در هر لحظه بپذیریم. ما باید در چنین فضایی به سر ببریم تا بتوانیم انسانی سالم، شادمان و کامل باشیم. داه حل تمامی مشکلات ما این است!" و تعریفش هم از سایه اینه "سایه، آن کسی است که شما نمی خواهید باشید"
.
برشی از کتاب:
سایه، چهره های گوناگونی دارد: ترسو، زیاده خواه، خشمگین، کینه توز، پلید، خودخواه، فریبکار، تنبل، سلطه جو، متخاصم، زشت، نالایق، بی ارزش، ناتوان، عیب جو، موشکاف و . . این فهرست را پایانی نیست. نیمه تاریک وجود ما مخزنی برای همه جنبه های ناپذیرفتنی مان است؛ همه آنچه که موجب شرمندگی ماست و وانمود می کنیم نیستیم؛ چهره هایی که نمی خواهیم به دیگران و خودمان نشان دهیم. رابرت بلای -شاعر و نویسنده-  سایه را به یک کوله پشتی نامرئی تشبیه می کند که هریک از ما بر دوش خود حمل می کنیم و در سال های رشد، آن ویژگی هایی را که مورد پذیرش خویشان و دوستانمان نیستند در این کوله بار می ریزیم. بلای معتقد است که ما در چند دهه ی نخست زندگی به انباشتن این کوله پشتی مشغول هستیم و مانده ی عمر را به بیرون کشیدن آنچه انباشته ایم می گذرانیم تا شاید باری را که بر شانه هایمان سنگینی می کند سبک کنیم.
.
یکی از جمله های قشنگ کتاب: اگر مدتی طولانی است که روی خودتان کار می کنید و هنوز نتوانسته اید به طور کامل تمامی آن کسی را که هستید بپذیرید و دوست بدارید، ناامید نشوید. این بزرگ ترین وظیفه ی ماست و برای انجام همین رسالت به این جهان آمده ایم.


همه‌ی ما یک هایزنبرگِ درون داریم که تا تقّی به توقّی می‌خورَد بروزش می‌دهیم. مشکل‌مان این است که تکلیف‌مان با خودمان مشخص نیست و روی مرز سفید بودن و مشکی بودن قدم می‌زنیم. ما نه جرئت مشکی بودن داریم جه جرئت سفید بودن، و برای همین است که همه‌مان شده‌ایم خاکستری. هروقت دل‌مان بخواهد مشکی می‌شویم و پلید بودن‌مان عیان می‌شود و هروقت بخواهیم سفید می‌شویم و بدی‌هایمان را نهان می‌کنیم.
.
شده‌ایم دکمه‌ی بالای پیراهن، که نمی‌دانیم باید باز باشد یا بسته. شده‌ایم خیابان یک‌طرفه ای که هزار و یک تابلوی ورود ممنوع و ایست دارد اما همیشه شلوغ است و سه چهارطرفه داخلش تردد می‌کنند. و شاید برای همین است که می‌گویند "با دوستت زیاد مهربان نباش، چون ممکن است یک روز دشمنت شود! با دشمنت خیلی بد نباش، شاید یک روز رفیقت شد!" . پس اگر یک روز که با رفیقت در حال خوردن ناهار در سلف دانشگاه بودی و همزمان که با دست راستش نان بربری در آبگوشت ریز می‌کرد، با دست چپش چنگال را تا انتها کرد در کمرت، گله نکن. و اگر دشمنت به جای این که شمشیر را بر گردنت بنهد، با آن برایت سیب قرمز پوست کَند، تعجب نکن.‌ مداد رنگی بردار و خودت را رنگ کن یا پاک‌کن بردار و خودت را پاک کن، بگذار مشکیِ مشکی یا سفیدِ سفید باشی. کسی که تکلیفش با خودش مشخص نیست، روزگار بر نامعلومی‌اش بیشتر می‌افزاید.
.
فهیم عطار، در تهرانِ ایران اوضاع از این قرار است؛ در جورجیایِ امریکا اوضاع از چه قرار است؟ اگر پیامم را دریافت کردی لطفا موج بی‌سیم را تغییر بده، شاید به رادیو وصل شدی، آخر می‌گویند در امریکا هرچیزی شدنی است. کشوری که به تنهایی ۲۵ درصد انرژی دنیا را مصرف می‌کند مطمئنا قابلیت این را هم دارد که با انتشار یک فرکانس به آدم‌هایش شادی بدهد و یا غم در رگ‌هایشان تزریق کند. راستی فهیم جان! قربان دستت به ترامپ هم بگو انقدر ننشیند پای توئیتر و حرف‌هایش را توئیت نکند و لااقل قبلش با سران کاخ سفید کمی گفتگو کند، آخر امریکا که مثل ایران نیست که همه‌چی فیلتر باشد، آنجا حتی مشاورانش بهتر است. راستی حالا که پیک اخبار شده‌ای، به دانشجویان ایرانی مقیم امریکا بگو ایران پر از دانشجویانی است که دل‌شان می‌خواهد در آنجا دکتری بخوانند، نه برای این که فول‌فاند شوند و پول پارو کنند، صرفا برای این که ببیند آزادیِ آنجا قشنگ است یا آزادیِ ایران، البته به نظر من میلاد از همه‌شان بهتر است، قرار بوده یک چیز دیگر باشد شده برج میلاد!  مثل همه‌ی ما آدم‌های دنیا که می‌خواستیم آبیِ آسمانی باشیم، اما تعدادی‌مان شدند سبزِ لجنی، تعدادی هم مداد رنگی!


نام کتاب: #بیابانی_و_هجرت | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۱۶ صفحه
.
این کتاب شامل دو داستان به نام های #هجرت_سلیمان و #بیابانی است.
.
هجرت سلیمان:
همه چی از بدبینی سلیمان به همسرش (معصومه) شروع می شه و شروع داستان اینطوریه که معصومه رفته شهر و چندروزی مونده و توی روستا این حرف توی دهان مردم افتاده که معصومه بدکاره ست. در ادامه توی روستا چندتا ی رخ می ده و سلیمان مورد اتهام قرار می گیره و در انتها هم مجبور به فرار می شه. می شه گفت این داستان ترکیبی از "کشکمش با خود" و "کشمکش با جامعه" ست.
.
بیابانی:
ذوالفقار نمی تونه حقش رو از اربابش بگیره. می ره پیش ملای روستاشون، ملا بهش می گه صبر کن و آروم باش. می ره شکایت می کنه اما چون ارباب امضاهاش رو طی زمان تغییر می داده، ذوالفقار محکوم می شه! می شه گفت بیشتر بیان کننده ی "کشمکش انسان با انسان" (ذوالفقار با ارباب) هستش.


نام کتاب: #ادبار_و_آیینه | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۲۸ صفحه
.
این کتاب شامل داستان های #ادبار ، #مرد ، #بند ، #آینه و #ته_شب است.
.
ادبار:
رحمت از دار دنیا یه گیوه می خواد و منتظره که باباش از شهر واسه اش گیوه بخره، اما نه تنها به گیوه نمی رسه بلکه مادرش رو هم از دست می ده!
.
مرد:
ذوالقدر، خواهرش (ماهرو) و برادر کوچکش (جمال) به همراه پدر و مادرش توی یه کاروانسرا زندگی می کنن و داستان در مورد فقر این خانواده ست.
.
بند:
توی این داستان، زندگی یه خانواده ای روایت می شه که می خوان بچه شون رو بزارن یه جایی تا بافتن فرش رو یاد بگیره و همه اش دغدغه ی این رو دارن که آیا طاقت دوری‌ش رو دارن یا نه!
.
آینه:
این داستان کوتاه ترین داستان کتابه و دولت آبادی به #نوذر_آزادی (کارگردان و بازیگر) تقدیمش کرده. داستان در مورد مردی هستش که شناسنامه اش رو گم کرده.
.
ته شب:
در دنیا تنها یک چیز را -در صورتی که صاحبش آن را شناخته و به اهمیتش آگاه باشد- نمی توان ربود و یا به نحوی غارتش کرد. آن اندیشه است. زیرا اندیشه بدون اراده ی انسانی در خارج از وجود صاحبش نمی تواند باشد. اندیشگری را نیز نمی توان گناه شمرد و خنثی کرد. کریم نیز در پناه همین قانون به درونش پناه می برد، درونی که انباری از نیتی شده بود.


نام کتاب: #گلدسته_و_سایه_ها | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۰۹ صفحه
.
یادداشت من:
این کتاب شامل دو داستان کوتاه از دولت آبادی به نام های "' #پای_گلدسته_امامزاده_شعیب " و " #سایه_های_خسته " است.
داستان اول در مورد زنی به نام عذرا هستش که اهل روستاشون طردش کردن چون عادت به آواز خوندن داره و این کار پیش اون ها مقبول نیست. عذرا نیمه شب می ره امامزاده شعیب و به سیدی که اونجا خادم هست پناه می بره و در انتها می ره بالای گلدسته و شروع می کنه به اذان گفتن و وقتی مردم اون روستا به سمتش یورش می برن خودش رو پرت می کنه پایین و می میره!
هرکدوم از شخصیت های داستان دوم به نحوی دچار فقر عاطفی هستن؛ یکی از جوون ها پدرش رو توی بچگی از دست داده، یکی  از شخصیت ها بی سرپرست بزرگ شده، و پیرمردی که ادعا می کنه بچه اش رو سال ها گم کرده.


نام کتاب: #همسایه_ها | نویسنده: #احمد_محمود | #انتشارات: #موسسه_انتشارات_امیر_کبیر | تعداد صفحات: ۵۰۲
.
احمد محمود، کسی که #جمال_میر_صادقی درباره اش می گه "اگه از من بپرسین بهترین #رمان ایرانی چیه؟ بدون شک می گم همسایه های احمد محمود" ، کسی که توی یه مصاحبه گفت "اگه از اول زندگی کنم، می رم سمت یه شغل درست و حسابی نه #نویسندگی! " ، کسی که رفت دانشکده افسری ارتش و بعد #کودتای_۲۸_مرداد دستگیر شد و پنج سال توی تبعید و زندان بود و از نزدیک شاهد محاکمه ی #حسین_فاطمی بود، کسی که سال ۷۶ در #جشنواره_بیست_سال_ادبیات_داستانی_در_ایران کتاب #مدار_صفر_درجه اش مورد بی لطفی قرار گرفت و جایزه ندادن بهش و گفتن ضدجنگه، کسی که گفت "بعد از انقلاب به اصرار خودم بازخرید شدم و خانه نشین شدم تا شاید به درد درمان ناپذیری که همه ی عمر با من بود -و هست- سامان بدهم"
.
برشی از کتاب:
چند صفحه ای از کتاب آخری مانده است. خدا کند فردا پندار بیاید و برایم کتاب بیاورد. دارم به کتاب خواندن عادت می کنم. تا کتاب را بگذارم زمین، بعد از چندلحظه بی اختیار دستم می رود به سراغش. انگار چیزی گم کرده باشم. این کتاب آخری چه پرماجرا بود. چه پرماجرا بود و چه کیفی کردم از خواندنش. این 'پاول' عجب جانوری است. کور شده است و هنوز دست بردار نیست. اعجوبه است. هرکسی نمی تواند مثل 'پاول' زندگی کند. آدم باید فولاد باشد که بتواند این همه سختی را تحمل کند تا آبدیده شود.
.
یادداشت من:
همسایه‌ها یکی از پرتیراژترین رمان ها به زبان فارسی است و داستان زندگی "خالد" از کودکی و بی تجربگی وی تا بزرگسالی و بدل شدنش به فردی ی را بیان می کند. کتاب پیرامون نهضت ملی شدن صنعت نفت است و در اهواز روایت می شود. این کتاب به دلیل وجود صحنه های مستهجن، ممنوع الچاپ است.


نام کتاب: #آوسنه_باباسبحان | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۴۹ صفحه
.
برشی از کتاب:
شوکت گفت: پس ما کِی می توانیم چار روز از این قال بیرون بریم؟ یک فصل که فصل کشته. یک فصلم که فصل درو! بعدش هم که پالیز و پنبه‌س. بعدش هم که هزار کار دیگه.
.
یادداشت من:
کتاب های دولت آبادی نمونه ی عینی #رئالیسم_اجتماعی هستن و شما می تونید توی تک تک جملات کتاب، زندگی و دغدغه های زندگی رو ببینید. آوسنه یعنی "افسانه، قصه" و باباسبحان یکی از شخصیت های اصلی کتاب هستش که پسرش (صالح) درگیر دغدغه هایی هست.


این همون خیابون داخل دانشگاه تهرانه که دیروز داخلش اعتراضات بود.‌ دیروز ۲۱ نفر (از خانواده و اقوام و رفقا) باهام تماس گرفتن و گفتن "مظاهر دانشگاه شلوغه نری دستگیرت کنن! مظاهر تو که دَرسِت داره تموم می‌شه خودت رو بدبخت نکنی یه وقت! مظاهر چیزی ننویس این کشور درست بشو نیست! مظاهر شما اونجا درس هم می‌خونین یا همه‌اش جنگه؟! مظاهر اونجا تانک هم هست سوارش بشی؟!!!"

مشکل کشور ما اینه که درگیر پدیده‌ای به نام "'افراط" هستیم، مذهبی‌هامون حال آدم رو به هم می‌زنن و بی‌دین هامون هم حال آدم رو به هم می‌زنن؛ چون تکلیف‌شون با خودشون مشخص نیست و همه‌جا افراط به خرج می‌دن. حتی داخل دانشگاه تهران که به حساب خودشون قِشر تحصیل کرده‌ی جامعه هستن شما آدم‌هایی رو می‌بینی که در حدّ یه برکه آب ندارن اما خودشون رو اقیانوس می‌دونن!

می‌گن ما ایرانی‌ها اصلا آدم‌های "'دورو"یی نبودیم (اگه اشتباه نکنم محمدتقی بهار توی یکی از کتاب‌هاش نوشته بود) چنگیزخان مغول که حمله می‌کنه به ایران، باباها به بچه‌هاشون می‌گن "پسرم! جلو سربازهای مغول چیزی نگو و حتی ازشون تعریف کن! بعد که رفتن هرچقدر دلت خواست پشت سرشون بد و بی‌راه بگو!" و اینطور شد که ما شدیم دورو! و واسه همینه که جلو همدیگه قربون هم می‌شیم و دست‌مون رو تا ته می‌کنیم توی عسل و می‌کنیم توی حلق شخص مقابل، و توی تنهایی‌مون نقشه‌ی جنگی روی میزِ مطالعه‌مون باز می‌کنیم و برنامه می‌ریزیم چطور سرویسش کنیم! و واسه همینه که سکّه‌ی زندگی‌مون پشت و رو نداره.

خدایا، قربونت بشم. تو که حرف من رو می‌شنوی و با لباس شخصی هم نمیای داخل دانشگاه که ازم عکس بگیری و بعد پیدام کنی و دستگیرم کنی، یه عده آدم مثل من، فقط حرف حسابشون اینه که "اگه ایران ادعای اسلام داره، چرا مردمش انقدر #غم_نان دارن ؟!" . می‌دونی چیه خدا؟! گوشِت رو بیار جلو آخه می‌ترسم شُنود کار گذاشته باشن! "من از این می‌ترسم که یه روزی بچه‌هامون از این که سکوت رو بهشون ارث برسونیم فحش نثارمون کنن. انصافا ببین واسه این دورو بودن چقدر بدبختی چشیدیم خودمون، کاری نکن بچه‌هامون درگیر سکوتی بشن که ما بهشون می‌رسونیم. خدا حافظت باشه خدا، فقط لطفا یه سر به ایران هم بزن قربونت بشم، اینجا فیلم تموم شده و تیتراژ پایانی داره پخش می‌شه! اینجا یه عده آدم فکر می‌کنن کشور مال باباشونه و می‌گن جمع کنید برید! اینجا صدا و سیماش نه صدا داره نه سیما! اینجا سکوته خدا، سکوتِ مطلق.

مظاهر هستم یک معترض- ۲۵ دی‌ماه‌۹۸


دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر"
.
مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم خودش پزشک بود. اگه دل درد بودی یه دارو گیاهی سفید می داد بهت تا با یه لیوان آب بخوری و سرحال بیای، اگه هوس کوبزی می کردی می رفت از دامنه ی کوه واسه ات پونه می کند و کوکوی پونه درست می کرد، اگه دلت یه چایی متفاوت می خواست می رفت دو سه مدل برگ چای از قوطی های شیشه ای درب آبی که توی انباری زیرزمین قایم کرده بود میاورد و با هم ترکیب می کرد تا بشینی کنارش و هی حرف بزنی و هی لب خونی کنه و اشتباهی لب خونی کنه و دوباره بگی و دوباره اشتباه لب خونی کنه و کلمه ها رو چپه بگه و بخندی و بخنده و چایی سرد بشه و سردتر.
.
مامان بزرگ می گفت "هیچی حال آدم رو خوب نمی کنه به جز عشق" و یادمه می گفت "عشق یعنی این که یه روز که صبح از خواب بیدار می شی و پتو رو می زنی کنار و چشم هات رو با دست هات می مالی، توی دلت بگی خدایا شکرت که یه روز دیگه می تونم‌ بخندم". مامان بزرگم خیلی می فهمید، اون #شیمی_آلی بلد نبود تا موقعیت اورتو و پارا رو برات توضیح بده، اما یه چیزهایی می دونست که هیشکی نمی دونست. اون تنها کسی بود که دیدم عاشقه، بقیه همه دکور بودن. حفظ کردن شعر و عطر زدن و باشگاه بدنسازی رفتن و بازوهای قطور درست کردن و آرایش کردن و زیرابرو برداشتن و قرارهای طولانی توی کافه و #محسن_نامجو گوش کردن و پول دار بودن و زیر بارون بدون چتر قدم زدن و قاتیِ فارسی صحبت کردن استفاده کردن از کلمات انگلیسی و شلوار بدن نما پوشیدن؛ که عشق و عاشقی نمیاره!
.
مامان بزرگم می گفت "عشق اونه که توی دل باشه" . اون از سروتونین و دوپامین و استیل کولین سر در نمیاورد، ولی صد قدم از این #ترکیب_شیمیایی‌ ها جلوتر بود. می دونی چیه؟! من حس می کنم مامان بزرگ رو خدا خیلی دوست داشت، ناشنواش کرد تا صدای هیچکسی رو نشنوه و فقط به صدای دلش گوش کنه. مامان بزرگ عاشق بود، خوش به حالش. مامان بزرگ نمی شنید، خوش به حالش.


گفت من اشتباهی چشمک زدم. گفتم مثل همین هواپیما که اشتباهی بهش موشک زدن؟ گفت به خدا کار و زندگی دارم، برو عشق و عاشقی رو بزار کنار. گفتم مگه من کار و زندگی ندارم؟! گفت هنوز هم از تاریکی می ترسی؟ گفتم آره، هم از تاریکی می ترسم هم از تنهایی. از آمپول هم می ترسم. از سکوت می ترسم. از صدای پر زدن ملخ می ترسم.‌ از صعود و سقوط می ترسم. از شادی و غم و خنده می ترسم. از ژلوفن و دیفین هیدرامین می ترسم.‌ از متانول و اتانول و دی متیل اتر می ترسم. از اینکه یه روز یکی بزنه منو بکشه و بعد روی سنگ قبرم بنویسه "اشتباهی شد. ببخشین" می ترسم. از ترس می ترسم. از شجاعت می ترسم. از شیوه ی نگارش سیّال‌ذهن توی نویسندگی می ترسم. از ریجکت شدن مقاله ام می ترسم. از صبح می ترسم. از شب می ترسم. از عاقل می ترسم.‌ از دیوونه می ترسم. از اون دانشجو که ۴۰ ساله ست و هنوز داره درس می خونه می ترسم. از چشمات می ترسم. از چشمای هر دختری می ترسم. از چشمک های اشتباهی می ترسم. از عشق و عاشقی می ترسم.
.
گفت من چه گناهی کردم دختر شدم؟! گفتم من چه گناهی کردم پسر شدم؟ اون هایی که توی هواپیما بودن چه گناهی کرده بودن که دانشجو شده بودن؟ گفت اشتباهه دیگه! پیش میاد. گفتم ولی بعضی پیش اومدنا دهن آدمو سرویس می کنه. گفت قدیم ها با ادب بودی، دهن سرویس شدن یعنی چی دیگه؟! گفتم از ادب می ترسم. از ادبیات می ترسم. مامان دیروز می گفت داشته برنج می کشیده سه تا کفگیر هم واسه من کشیده، از جای خالیم توی خونه می ترسم، از برنج و کفگیر می ترسم، از این که یه روز شرمنده ی خودم و زندگیم و مامان بشم می ترسم. از طعم هلو ِ دلستر می ترسم. از غم می ترسم.‌ از دیدن چشم هام توی آینه می ترسم. از بوی موهات می ترسم. از صدای ضربان قلبم می ترسم. از ۲۰ صفحه ی آخر هر رمانی که دارم می خونم می ترسم. از فصل ۴ پایان نامه ام می ترسم. از چای کیسه ای می ترسم. از تاچِ گوشیم می ترسم. از هواپیما می ترسم. از ایران می ترسم.


این روزها با هرکس حرف بزنی، تو شش و بش این است که پول و پله ای سرهم کند و راهی کویت شود.
- آخه دیگه پوسیدم. مگه آدم چقد می تونه بیکاری بکشه؟
بیشتر مردهای محله مان رفته اند کویت. علوان آهنگر، حسن نجار، زایر یعقوب، ابول پاره دوز، ناصر نفتی و حتی رجب مفنگی که به قدرت خدا خودش را هم نمی تواند بشوید.
 [نام کتاب: همسایه ها-  نویسنده: احمد محمود]
.
بله آقای ربیعی، به همه می گوییم زدید، می گوییم هواپیمای خودمان را زدید و خاک بر آن سرتان کنند که یک مشت احمق جمع شده اید دور هم، که دانشجویان مملکت را می کُشید و بدتر از قتل های زنجیره ایِ وزارت اطلاعات، دنبال کشتن هرکسی هستید که فهیم است و اهل فهم است. راستی فیلم های هندی بیشتر ببینید، دیالوگ خوب بیشتر دارد و بیشتر می توانید مسخره بازی کنید. راستی هواپیمایی که با چشم دیده می شد را چطور زدید؟ این یک هنر است! لطفا جایزه ای تحت عنوان "زرشک طلایی" و یا "پشمک بلورین" طراحی کنید و به آن هایی بدهید که از این سوتی ها می دهند، برای خودتان هم یک کیلو بگذارید کنار عجالتا! جسارتا من شنیده بودم دروغ استخوان ندارد، شما و سایر مسئولین را که می بینم بیشتر برایم تداعی می شود که دروغ استخوان ندارد و عده ای در کله ی نامبارک شان مخ ندارند. و علاوه بر استخوان نداشتنِ دروغ و جوجه و بی غیرتی، خیلی چیزهای دیگر هم استخوان ندارد که اگر دیدم تان حضورا توضیح می دهم!


نام کتاب: #یکی_بود_و_یکی_نبود | نویسنده: #محمد_علی_جمااده | ناشر: #بنگاه_پروین | ۱۲۸ صفحه
.
جمااده ۹۸ سال پیش با این کتاب داستان رو وارد زندگی ما ایرانی ها کرد. کتاب دارای ۶ حکایت است، به نام های :
#فارسی_شکر_است | #رجل_ی | #دوستی_خاله_خرسه | #درد_دل_ملا_قربانعلی | #بیله_دیک_بیله_چقندر | #ویلان_الدوله
.
برشی از کتاب:
و آقای فیلسوف بنا کرد بخواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من سابق یکبار شنیده و میدانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد. رمضان از شنیدن این حرف های بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر بکلی خود را باخته و دوان دوان خود را بپشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و بزودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیده ای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت "مادر فلان! چه دردت است جیغ و ویغ راه انداخته ای. مگر . ات را میکشند این چه علم شنگه ایست! اگر دست از این جهودبازی و کولی گری برنداری وامیدارم بیایند پوزه بندت بزنند . !


نفس کشیدن سخته
.
شدیم تَرکِش.‌ هرکی یه جا. همه با هم. همه تنها. بعد از بهرام که ۲۳ جلد کتاب و عینک ۲ میلیون و هشتصد هزارتومنی و اتومو و شالگردن مادر مرحومش رو چید توی چمدون و قاچاقی رفت ترکیه واسه کار، بعد از احسان که همکلاسی دبیرستانم بود و کارشناسی یه دانشگاه بودیم و فوتبالش عالی بود و عاشق محصولات Puma بود و واسه دکتری رفت ایتالیا، بعد از محمد که شب قبل رفتنش به استرالیا بهم پیامک داد "ما رفتیم با مرام، ببخش نتونستم زنگ بزنم بهت" و یه عالمه قلب و گل گذاشته بود توی پیامکش و بچه ها می گفتن با ۳۴۰۰ دلار رفت و چندماه بعد با شیش برابرش برگشت، بعد از امید که سلطان کامپیوتره و هرچی بشینی باهاش صحبت کنی از مصاحبت باهاش سیر نمی شی و عشق کارهای تحقیقاتیه و واسه ارشد رفت فنلاند، بعد از ماکان که گیلان با اون آب و هوای خوبش رو رها کرد و مامانش واسه اش کیسه ی برنج گذاشته بود توی چمدونش تا با خودش ببره سوئیس و هنوز نرسیده به فرودگاه سوئیس استادش بهش ایمیل داده بود:
Dear makan
Please complete this flowchart
، بعد از علی عشقی که تا الان پنج تا کشور رو چرخیده تا شیش واحد درس پاس کنه؛ محمد خبر داد که داره می‌ ره کانادا. انگار متلاشی شدیم و هر تیکه مون افتاده یه جا. چی؟  باز جوید روزگار وصل خویش؟ خیر، از این خبرا نیست! مهم نیست با یه آدم چقدر رفیق باشی، مهم اینه که "نفس کشیدن سخته" وگرنه اینایی که رفتن مغز خر نخورده بودن که! می تونستن تا لِنگِ ظهر توی خونه بخوابن، و برن بازی پرسپولیس استقلال رو ببینن و هرچی عقده از استاد راهنماشون دارن رو بکنن فحش و نثار تماشاگران تیم حریف کنن تا خالی بشن، الکی ژست روشنفکری بگیرن و سه شب در هفته تئاتر ببینن و سبیل نیچه‌ای بزارن، برن شمال جوج بزنن، توی مترو "سوگند" گوش کنن و انقدر صدای هندزفری رو زیاد کنن تا پرده ی گوش شون پاره بشه و پیرمرد کناری شون بگه "ما هم جوون بودیم شما هم جوونید". نمی تونستن؟ قبول داری نفس کشیدن سخته؟


نام کتاب: #آویشن_قشنگ_نیست | نویسنده: #حامد_اسماعیلیون | #نشر_ثالث | ۷۳ صفحه
.
شیش تا داستان کوتاه که در عین مستقل بودن، به هم مرتبطن. در اصل هفت تا بوده، اما یکی از داستان ها حذف شده چون یه جورهایی می گن در مورد اتفاقات سال ۸۸ بوده و همون قضیه ی معروف #کوی_دانشگاه که ریختن توی خوابگاه کوی دانشگاه و کلی دانشجوی مظلوم رو پرپر کردن. این کتاب جایزه #هوشنگ_گلشیری رو در سال ۸۸ برنده شد و همون سال در #جایزه_ادبی_روزی_روزگاری به عنوان اثر شایسته ی تقدیر مورد تحسین داوران قرار گرفت.
.
*رضا، از مرگش می گه و به عزرائیل دهن کجی می کنه "ما که رفتیم برادر!" *مهدی، از عشقش به لیلا می گه و وقتی توی مرز گیر میفته دهن کجی می کنه به خودش "اگر سربازهای گنده‌بکی که فقط سر و شکلشان را توی فیلم های راکی دیده ام پیدایم کنند جِرَم می دهند!" *بهادر، در حالی که تریاک رو زده به سیم و مشغول کشیدنه به بی بی دهن کجی می کنه "شاید سرکوچه اعلانیه هم بزنم، بزرگ، عروسی بهادر و آویشن. هرچه بخواهد هم مهرش می دهم عزیز. تو که حرفی نداری؟" *اهورا، از عشقش به آویشن می گه و به نیلوفر (خواهر آویشن) دهن کجی می کنه "حالا اصلا من می خواهم خواهرت را بگیرم. تو را سنه‌نه. که مثل دوچرخه ای که از وسط پِهِن رد می شود رد چرخت را می اندازی و می روی! *نیلوفر، از فرار کردنش از عشق می گه و با دهن کجی به آویشن می گه "گل بنفش به موهایت زده بودی. پشت پلک هایت هم سبز بود. آخرِ جواد!" *نیما، از غم غربت می گه و روزگار بهش دهن کجی می کنه "با دیدن یک کامیون که صدها متر دور از جاده ی اصلی در بیراهه ای به کندی پیش می راند و گردوخاک به پا می کند دچار غم عمیقی می شوم!"


انگار یکی ۱۱ تا تیر خورده باشه و یه پاش رو روی مین از دست داده باشه و ۶۵ درصد خون بدنش رفته باشه، بسپارن بهت و بگن سالمش کن! مگه می شه؟! یه گلدون دارم که خشک شده، هیچی توش نیست. با خودم می گم "درستش کن #مظاهر ، تو می تونی" من می تونم؟! من از کجا می دونم که می تونم؟! می رم بیرون از اتاق، در رو محکم می بندم. بیست و پنج دقیقه ست که دیگه به #پایان_نامه فکر نمی کنم و فکر می کنم به این گلدون. نمی دونم، نمی دونم باید چیکار کنم باهاش. نمی تونم، نمی تونم سالمش کنم.
.
مثل خودم شده، تیکه و پاره. هیچی نداره، ولی ریشه داره، و همین ریشه داشتنش امید می ده بهم. آخ که اگه سالمش کنم چی می شه. گلدونِ #چاوشی رو پِلِی می کنم، همون تک آهنگی که چاوشی وقتی منتشرش کرد به هوادارهاش گفت "این آهنگ رایگانه، گوش کنید نوش جونتون. اما هرچی‌ دوست داشتین بریزین به فلان کارت تا یه زندانی رو آزاد کنیم" و اون زندانی آزاد شد. می خونه، قشنگ می خونه بی انصاف، خیلی قشنگ می خونه. "من یه گلدون پر از گل بودم، وزش چشم تو پائیزم کرد/ عشق من! عشق به دست آوردنت، با همه دنیا گلاویزم کرد"
.
"مُردَم از تشنگی اما لب تو، یه عطش به خنده دعوتم نکرد/ بِینِ این اومده ها و رفته ها، هیچکس مثل تو اذیتم نکرد" برمی گردم اتاق، سرچ می کنم ببینم چه چیزهایی واسه این گل و گلدون مهمه، نور و آب؟ یعنی فقط اگه نور و آب باشه کافیه؟ من که همیشه به وقتش بهش آب دادم و نورش هم خوب بوده، حتی گاهی وقت ها باهاش صحبت کردم و واسه اش آهنگ بی کلام هم گذاشتم، نه از این بی کلام های مسخره، واسه اش #بیژن_مرتضوی گذاشتم، یعنی الان باید بنفشه ی آفریقایی تحویل می گرفتم ولی در عوض یه کاکتوس از تیره ی بیابان های کالاهاری نصیبم شده!
.
"سر این سفره هنوزم یه نفر، روز و شب منتظر مهمونه/ مطمئن باش کسی قادر نیست، منو از عشق تو برگردونه" دقیقه ی ۲ و ثانیه ی ۲۴ تا دقیقه ی ۲ و ثانیه ی ۳۳، همونجایی که چاوشی چیزی نمی خونه و آدم حس می کنه آهنگ تموم شده، اما یه دفعه یه موسیقی شنیده می شه، یه موسیقی عجیب و شاید چیزی شبیه معجزه!
.
"اگه دوست نداشتی رنجوندنمو، هیچ وقت از تو نمی رنجیدم/ اگه زندگی می کردی با من، زندگیمو به تو می بخشیدم . نبین امروز دارم به خاطرت، دردمو توی خودم می ریزم/ تو فقط اشاره کن ببین چطور، همه دنیا رو به هم می ریزم" همه مون به یه سکوت احتیاج داریم تا "همه دنیا رو به هم بریزیم" و توی اون فرصتی که گیوتین گردنمون رو دو شقّه نکرده و یا دستگیره ی گاز رو باز نکردن که خفه‌مرگ بشیم یا شوک صندلی برقداری که رووش نشوندنمون اتصالی کرده، خاک گلدونمون رو زیر و رو کنیم و به ریشه مون زل بزنیم و بگیم "تو می تونی، باور کن که می تونی، اگه نمی تونستی ریشه ات مُردِه بود، ریشه ات یه مدرکه واسه ی بقا، ببین که هستی، ببین که زنده ای، ببین که ریشه داری"


دوست دارن برگردی؟
مگه با دوست داشتن آدما برمی گردن؟ اگه قرار بود بمونن وقتی می دیدن دوستشون داری می موندن، حالا که رفتن اگه صدهزار بار هم بگی "دوست دارم برگردی" برنمی گرده اونی که رفته.

چرا برگرده؟ آدم مال رفتنه، اصلا به نظرم آدم هرچی بیشتر بره، بیشتر آدمه!
یه روز هم مطمئنا وقتی سوت قطار شنیده می شه یا خلبان هواپیما می گه "با آرزوی سفری خوش" و بعد می پره هوا و یا اون روزی که اتوبوس از توی جاده ای که کنارش پر از درخت های خوشگله رد می شه؛ یکی داد می زنه "بغل دستیم نفس نمی کشه!"

دوست دارن برگردی؟
آدم مال رفتنه. رفتن آدمو بزرگ می کنه، و البته یه سری غم و تنهایی می چسبونه به دیواره ی دلش، مثل رسوبی که چسبیده بود به کتری قدیمی مامان بزرگ و مامان بزرگ همیشه می گفت چایی رو خوشمزه تر می کنه!

آره مامان بزرگ، چایی خوشمزه تر می شه با رسوب. آدم هم بزرگ تر می شه با رفتن.


نام کتاب: #سووشون | نویسنده: #سیمین_دانشور | #شرکت_سهامی_انتشارات_خوارزمی | ۳۰۴ صفحه
.
برشی از کتاب:
آدم با کسی در زندگی های قبلی دمخور بوده، بعد از او جدا شده. هی به این دنیا می آید تا او را پیدا کند. فراق می کشد و انتظار می کشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر می تواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه بهم پیچیده بوده اند که یکیش پژمرده. در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بوده اند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کرده اند همدیگر را گم کرده اند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دل آشنا بوده اند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری در دوری او آه کشیده. بعد دو تا پدر و دختر، بعد دو تا خواهر و برادر و . و آخرش که بهم می رسند چطور همدیگر را ول کنند؟
.
یادداشت من:
کسی که هم سووشون رو خونده بود هم #جزیره_سرگردانی رو، بهم گفت "اصلا نمی فهمم چرا سیمین به نگارش کتاب دیگه ای دست زد؟ آخه سووشون معرکه ست!" . مکان سوشون شیرازه و زمانش بحبوحه ی جنگ جهانی دوم. اسمش‌ واسه این سووشون شده که یکی از شخصیت های کتاب دستخوش سرنوشتی مثل سیاوشِ #شاهنامه_فردوسی می شه. کتاب یه جورهایی آدم رو یاد سریال #پس_از_باران می ندازه! این کتاب فضای جامعه رو در سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۵ روایت می کنه.


- : چرا خونه انقدر تاریکه؟!
آنت : وقتی کسی خونه نیست، همینقدر روشنایی بسه!
- : دیگه بسه. تو روشنایی زندگی کن!
آنت : ترجیح می دم با آدما زندگی کنم!
- : پس کو این آدم؟
آنت : با دوستاش رفته بیرون!
- : اون وقت تو تنهایی نشستی خونه؟! همیشه قلم به دست! باز پشت اون میز دچار عرق ریزی روحی شدی؟!
آنت : بالاخره باید با یکی حرف بزنم! وقتی کسی نیست، با آدمای توی سرم حرف می زنم!
- : دست بردار آنت! اگه قرار بود میلان درا بشی تا حالا شده بودی! نه؟!
.
#ایزابل_پاسکو توی فیلم "هفت و پنج دقیقه" نقش آنت رو بازی می کنه، نویسنده ای که توی زندگیش گم شده، کتابش چاپ نمی شه، قرص و سیگار آرومش نمی کنه، هیچ کس درکش نمی کنه، می خواد خودکشی کنه و اعتقادش اینه که تا کتاب "خودکشی"ش رو تموم نکنه نباید بره سراغ نوشتن کتاب بعدیش. مشکل اون مشهور نشدنش نیست، مشکل اون اینه که همدرد خودش رو پیدا نمی کنه، یعنی کسی که همفکر خودش باشه و برای کتاب و نویسندگی ارزش قائل باشه. علاوه بر آنت، دو نقش دیگه هم در فیلم هستن که به خودکشی فکر می کنن، دختری که بهش شده و زنی که همسرش گذاشته رفته و ازش خبری نیست.


نام کتاب: #فوتبال_علیه_دشمن | نویسنده: #سایمون_کوپر | مترجم: #عادل_فردوسی_پور | من این #کتاب_صوتی رو از #فیدیبو گوش کردم (۱۱ ساعت و ۴۲ دقیقه)
.
در جریان حمله ی آلمان به کی‌یِف، آلمانی ها یه بازی با دیناموکی‌یِف ترتیب دادن. هوادارها سربازهای آلمانی بودن که با مسلسل بازی رو تماشا می کردن! وقتی اوکراینی ها جلو افتادن، سربازها شروع به شلیک به پای بازیکن های حریف کردن!!! دیناموکی‌یِف این بازی رو بُرد، اما بعد از بازی، همه بازیکن ها اعدام شدن!!!
.
چهار سبک بازی در دنیای فوتبال وجود داره :
۱. فوتبال مبتنی بر توپ های بلند : بریتانیا
۲. توتا فوتبال : آژاکس، بارسلونا، میلان
۳. فوتبال سرخوشانه ی احساسی : برزیل و تیم های افریقای جنوبی
۴. کاتِناچّو : سیستمی دفاعی و ایتالیایی
.
موزه ی بارسلونا بیشترین بازدیدکنندگان رو در میان موزه های شهر داره، حتی بیشتر از موزه ی پیکاسو !
.
آلایی آگو، دروازه بان نیجریه ای که در باشگاه لی‌یِژ بلژیک بازی می کرد، می گه "هنوز هم توی اروپا معتقدن افریقایی ها نمی تونن هیچ کاری رو بهتر از سفیدپوست ها انجام بدن. نباید به رنگ ما نگاه کنید، به اونچه که انجام می دیم دقت کنید. سیاه، سفید، زرد؛ همه ی ما مثل هم هستیم. اگه سیاه باشید، شیک بپوشید و سوار ماشین خوب هم بشید، باز هم مدارکتون رو چک می کنن. مدت ها باور ما بر این بود که افریقایی ها نمی تونن فوتبال بازی کنن. پس از جام جهانی ۹۰، توجیهی برای خودمون پیدا کردیم، ادعا کردیم افریقایی ها به این دلیل می تونن بازی کنن که ذاتا اینطور به دنیا اومدن. این طبیعت اون هاست"


گوته (شاعر و نویسنده‌ی آلمانی) : سالیان دراز کشیشان ما را از پی بردن به حقایق قرآن مقدس دور نگه داشتند؛ اما هرقدر که ما قدم در جاده علم و دانش نهادیم و پرده تعصب را دریدیم، عظمت احکام مقدس قرآن بُهت و حیرت عجیبی در ما ایجاد نمود. به‌زودی این کتاب توصیف ناپذیر، محور افکار مردم جهان می‌گردد.
.
لئو تولستوی (نویسنده‌ی روسی) : هرکس که بخواهد سادگی و بی‌پیرایگی اسلام را دریابد، باید قرآن مجید را مورد مطالعه قرار دهد. در قرآن قوانین و تعلیمات حقیقی احکام آسان و ساده برای عموم بیان شده است. آیات قرآن به‌خوبی بر مقام عالی اسلام و پاکی روحِ آورنده‌اش گواهی می‌دهد.
.
مظاهر.نوشت: در سوره‌ی الرحمن، خداوند ۳۱ مرتبه پرسش "کدامین نعمت‌های خدایتان را انکار می‌کنید" را مطرح کرده. سوالی که پاسخش در جای جای قرآن آمده است.
.
#قرآن | #قرآن_مجید | #قرآن_کریم


نام کتاب: #دختران_مهتاب | نویسنده: #جوخه_حارثی | مترجم: #نرگس_بیگدلی | انتشارات: #افراز | تعداد صفحات: ۲۲۶
.
یادداشت من:
این کتاب از نسخه ی اصلی (عربی) ترجمه شده و تمام احساسات نویسنده رو به آدم منتقل می کنه. ترجمه های دیگه ای هم ازش توی بازار هست که از نسخه ی انگلیسی به فارسی ترجمه شده و خب مثل این جالب نیست و نمی تونی افکار و احساسات نویسنده رو به خوبی درک کنی. داستان زندگی دختری به نام "میا" که عاشقه اما تن به ازدواج با یکی دیگه می ده. این رمان به شیوه ی #سیال_ذهن نوشته شده.
.
برش اول از متن:
فهمید خواب معجزه ی بزرگ تری از سکوت است؛ زیرا در خواب حرف های دیگران را هم نمی شنود. نه حرفی می زند و نه حرفی می شنود؛ و حتی در خوابش هیچ رویایی را هم نمی بیند. در خواب هیچ مسئولیتی نخواهد داشت. چیزی را حس نمی کند و از تمام آن چیزهایی که در زندگی محاصره اش کرده اند، خلاص می شود؛ از حرکت عصبی دست های محمد که مدام تکرار می شد، صداهای کشتار و فریادهای پیروزی در پلی‌گیم، پالتوی سفید لندن که لاغری بیش از حدش را می پوشاند، شرشر شیر آب روی ظرف های کثیف آشپزخانه، حرکت دست های خدمتکار اندونزیایی، نگاه های کی راننده از آینه ی جلو ماشین، گفت و گوهای بی پایان عبداله با لندن و دعواهایش با سالم.
.
برش دوم از متن:
بسم‌الاهی گفت و دو قدم به عقب پرید؛ اما سایه با اطمینان به سمتش می آمد. فریاد زد "کی اونجاست؟" صدایی نه گفت "من" لحظه ای بعد زنی قدبلند مقابلش ایستاد و نقاب از چهره برداشت. خیالش راحت شد، سوال کرد "تو کی هستی؟ چه می خواهی؟" زن به چشم های او زل زد و با زیبایی دل انگیز و برق چشمان درشت و بوی عطرآگین و نزدیکی بیش از حد خود، او را مجذوب کرد؛ اما سخنش مرد را از پا انداخت "من نجیه هستم، قمر؛ و تو را می خواهم."
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


فاکنر ادعا کرده این کتاب رو ظرف شیش هفته نوشته و اصلا وقت واسه ویرایشش نذاشته و همونطوری بدون بررسیِ مجدد منتشرش کرده! دریابندری می گه مگه می شه شیش هفته روی کوره کار کنی و این کتاب رو هم بنویسی؟ مگه می شه هم عرق ریزی جسمی داشته باشی (به واسطه ی کار روی کوره) و هم عرق ریزی روح (به نویسندگی می گن عرق ریزی روح) ؟ به نظر من کسی که درست یک سال قبل از این کتاب، کتاب #خشم_و_هیاهو رو می آفرینه؛ دروغ نمی گه، یعنی اگه هم بخواد دروغ بگه نمی تونه بگه. می گن این کتاب بهترین رمان فاکنره و انصافا هم قشنگه.
کتاب در اوج سادگی بسیار پیچیده ست. داستان از این قراره که یه یارویی مُرده و هر قسمت از کتاب رو کسی روایت می کنه که زیر تابوت اون بنده خدا رو گرفته، و افکارش و احساسش رو می گه. توصیه می شه بخونین، به شدت.
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


ترانه علیدوستیِ #آسمان_زرد_کم_عمق همانقدر تنهاست که صابر ابرِ این فیلم تنهاست. حقیقتی تلخ که با پایان فیلم طی چند روز در سرت سوت می کشد: "پایان همه چی در اوج خوشی" .و این یعنی تمام فیلم گم شدگی علیدوستی را می بینی و زمزمه های گاه و بی گاهش متعجبت می کند.
.
علیدوستیِ این فیلم عجیب نیست. تتهاست و گم. تا سکانس انتهایی فیلم همه چیز خوب است. اما همین که صابر ابر در صندلی پشتی ماشین می نشیند و ساکت به بیرون زل می زند و ماشین حرکت می کند و صدای ابر می گوید "من می ترسم! می ترسم اون‌ روز خودت فرمون رو پیچونده باشی تا همه چی توی اوج خوشی تموم بشه!"
.
حقیقت این فیلم قابل درک است، علیدوستی به همراه خانواده اش تصادف می کند و همه می میرند الّا خودش. حقیقت تلخ فیلم قابل درک نیست، علیدوستی خودش فرمان را چرخانده تا آن همه خوشی را کنار هم تمام کنند (!) تا فردا پس فردا پدرش نمیرد و غصه دارش نشود و یا برعکس یعنی علیدوستی بمیرد و خانواده اش عزادارش شوند و یا هر چیز بد دیگری مثل بیماری، کم پولی، قسط های عقب مانده، اعتیاد، سیل.
.
فاصله ی ما با فقیرترین آدم شهر یک اپسیلون است و با ثروت مند ترین فرد اطرافمان نیز رابطه ای مثل رابطه ی پرتون برای هسته ی اتم داریم. ممکن است هرکدام ما در یک لحظه تصمیمی غیرمنطقی بگیریم و اگر فکر کنیم همه ی ما حداقل یک بار در زندگی مان علیدوستیِ "آسمان زرد کم عمق" بوده ایم. وقتی که زیر بار سختی های زندگی در حال لِه شدن هستیم یا در عمق ۶ متری استخر کتاب های فلسفی شیرجه می زنیم، باید مواظب باشیم فرمان را نچرخانیم که همه چیز در اوج خوشی خاتمه نیابد. بدبختی خودش نعمت است.
.
#مظاهر_سبزی | #ترانه_علیدوستی | #صابر_ابر


نام کتاب: #کوری | نویسنده: #ژوزه_ساراماگو | مترجم: #زهره_روشنفکر | #انتشارات_مجید ، #نشریه_سخن | ۳۹۲ صفحه
.
تنها وضعیت وحشتناک‌تر از کوری، این است که تنها فردِ بینایِ جمع باشی!
.
کوری از یک تصادف شروع می شود، مردی که با مراجعه به پزشک ادعا می کند هم تصادف کرده هم کور شده. کوری همه گیر می شود و تمام بیماران این پزشک دچارش می شوند و حتی خودش! روانه ی آسایشگاه می شوند و غذاها جیره بندی و نگهبانی سفت و سخت. ساراماگو عشق را اینگونه وارد داستان کرده که زن پزشک کور نیست ولی به خاطر عشقی که به همسر پزشکش دارد خود را کور معرفی می کند و روانه ی آسایشگاه می کند، همه کورند و زن پزشک کوری که کور نیست!
.
کار در آسایشگاه بالا می گیرد. نگهبان ها از ترس این که کوری نگیرند، غذاها را به چند سرپرست از افراد کور می دهند، افرادی که غذا را به دلخواه کم و زیاد می دهند و در اواخر اصلا نمی دهند و تعدادی از کورها در ازای بخشیدن زن خود (!) غذا می گیرند تا از گشنگی نمیرند.
.
طی اتفاقی و آتش سوزیِ به تبعِ آن، همه ی این افراد فرار می کنند و متوجه می شوند تمام شهر دچار کوری شده است. تمام حرف کتاب این است که "خود آدم باید سازماندهی امور را به دست بگیرد" . با عمل به این شیوه ی فکری، کم کم اوضاع بر وفق مراد می چرخد و بینایی شان برمی گردد.
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


نام کتاب: #جای_خالی_سلوچ | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #نشر_چشمه | ۴۰۵ صفحه
.
جوایز و افتخارات دولت آبادی (منبع: ویکی پدیای فارسی) :
۲۰۱۴: نشان شوالیه ی هنر و ادب فرانسه
۲۰۱۳: برنده ی جایزه ی ادبی یان‌میخالسکی سوییس
۲۰۱۳: ترجمه ی انگلیسی رمان کلنل با ترجمه ی پتردیل، نامزد جایزه ی بهترین کتاب ترجمه در امریکا
۲۰۱۲: برنده ی جایزه ی ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت
۲۰۱۱: نامزد دریافت جایزه ی من‌بوکر آسیا در جشنواره کتاب سنگاپور
۲۰۱۱: نامزد دریافت جایزه ادبی آسیایی، برای رمان کلنل
۲۰۰۹: دریافت جایزه ی ادبیات بین المللی خانه ی فرهنگ های جهان برلین
۱۳۹۰: برنده ی جایزه ی ادبی واو
۱۳۸۲: دریافت جایزه ی یک عمر فعالیت فرهنگی، پدر نخستین دوره ی جایزه ی ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان
۱۳۷۶: برنده ی لوح زرین بیست سال داستان نویسی بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری
.
برشی از متن:
بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لب ها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ی ضخیمی از غبار رخ پنهان می کند. دیگر چه؟ خر که مرده باشد، زمستان سرد و خشک که تن را زیر تن سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جاگاه جان لبریز شده باشد . دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای دل و زبان؟
.
یادداشت من:
فقر پس زمینه ی تمام آثار دولت آبادی است و در این کتاب هم تماما می توان فقر را لمس کرد. با شروع کتاب در حادثه قرار می گیری، پدر خانواده (سلوچ) رفته و نیست! مِرگان (مادر خانواده) می ماند و بچه هایش. ۴۰۴ صفحه و نیم تنهایی مرگان را می خوانی، مرگانی که دخترش را به دودلی به همسایه شان می‌ دهد، همسایه ای که دست بزن دارد و زنش را تا سر حد مرگ زده و از آن جدا شده؛ مرگانی که در تنهایی و آشکارا پِیِ شوهر خود و یافتن شوهر خود ضجّه می زند و از هر انسان و حیوانی (!) متلک می شنود؛ مرگانی که برای خرید و فروش زمین باید تنها عمل کند چون مرد ندارد، مرد بالا سر ندارد. و در نیم صفحه ی آخر کتاب سلوچ سر و کله اش پیدا می شود!
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


نام کتاب: #مغازه‌ی_خودکشی | نویسنده: #ژان_تولی | مترجم: #احسان_کرم‌ویسی | #نشر_چشمه | ۱۱۴ صفحه
.
مغازه ی خودکشی داستان شهری است که آدم هایش محزون اند و تمایل وافر و میل عجیبی به خودکشی دارند. در این شهر یک خانواده (خانواده ی تواچ) در مغازه ای که از قِبَلِ آن امورات خود را می گذرانند، اقدام به فروش تجهیزات خودکشی می کنند، اجناسی از قبیل ویروس و سَم و طناب.
نام کودکان خانواده ی تواچ (که به همراه پدر و مادرِ خود مدیریت مغازه ی خودکشی را بر عهده دارند) نام افراد مشهوری است که خودکشی کرده اند: میشیما اقتباس از #یوکیو_میشیما است، نویسنده و شاعر ژاپنی که سه بار نامزد #نوبل_ادبیات شد و در سال ۱۹۷۹ به روش سنتی هارای خودکشی کرد؛ ونسان اقتباس از #ونسان_ونگوگ است، نقاش هلندی که در ۱۸۹۰ یک گلوله در قلب خود خالی کرد؛ مرلین اقتباس از #مرلین_مونرو بازیگر امریکایی است که در ۳۶ سالگی بر اثر سوءمصرف داروهای خواب آور و آرام بخش خودکشی کرد؛ آلن اقتباس از #آلن_تورینگ است، دانشمند و ریاضی دان انگلیسی که در اواخر عمر افسرده شد و سیبِ آغشته به سیانور خورد و خودکشی کرد.
.
تمام مردم این شهر غمگین و حزین اند، به جز آلن که با تولدش گویا قلم موی سفید در شهر می چرخاند تا رنگ عشق و امّید بر قامت شهر بیاراید. اما خود وی که مروّج عشق و امّید است، در انتها خودکشی می کند! و این یعنی ژان تولی ،نویسنده و فیلمنامه نویس فرانسوی در سنّ ۵۴ سالگی یک شاهکار خلق کرده است. او شما را میخکوب پای قلم سحرانگیز و اعجازآمیز خود می نشاند و در نهایت ایجاز شما را در دریای ادبیات غرق می کند.
.
لطفا این کتاب را بخوانید.
.
برشی از کتاب: و یه چیز دیگه؛ این جیک جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی می آد اینجا نباید به‌‌ش بگی -ادای آلن را در می آورد- "صبح به خیر." تو باید با لحن یه بابامُرده به‌شون بگی "چه روزِ گندی، مادام." یا مثلا بگی "'امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه، موسیو." خواهش می کنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟


نام کتاب: #بوف_کور | نویسنده: #صادق_هدایت | #موسسه_مطبوعاتی_امیر_کبیر | ۱۲۸ صفحه
.
در اینجور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خودش، به یک وسواس خود پناهنده می شود: عرق خور می رود مست می کند، #نویسنده می نویسد، حجار سنگتراشی می کند و هرکدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کنند و در این مواقع است که یک نفر #هنرمند واقعی می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد.
.
این احتیاج به #نوشتن بود که برایم یکجور وظیفه ی اجباری شده بود. می خواستم این دیوی که مدت ها بود درون مرا شکنجه می کرد بکشم. می خواستم دل پری خودم را روی کاغذ بیاورم.
.
فقط می خواهم پیش از آن که بروم دردهائی که مرا خرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشه این اتاق خورده است روی کاغذ بیاورم. چون به این وسیله بهتر می توانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم. آیا مقصودم فقط #نوشتن وصیت نامه است؟ هرگز، چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد، وانگهی چه چیزی روی زمین می تواند برایم کوچکترین ارزشی داشته باشد. آنچه که زندگی من بوده است از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آن که من رفتم، به درک می خواهد کسی کاغذپاره های مرا بخواند، می خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای احتیاج به #نوشتن که عجالتا برایم ضروری شده است می نویسم.


تازه از پاکستان قاچاقی اومده بودیم ایران. زندگی مون گُه بود‌. شما توی خونه تون سنتور و سه تار و پیانو و دو قفسه پر از کتاب داشتین. ما توی خونه مون تریاک و شیشه و سرنگ و یه کِشو پر از سیم و سنجاق. اون آقاهه کی بود؟ همون که ماشین آشغالی ای که سه شنبه ها ۹ صبح میومد توی محل مون آهنگش رو می ذاشت. آها، بتهوون بود‌.‌ هر پنج شنبه عصر اونو می زدی، می شه دوباره بزنی تا با لباس مندرس ام و دمپایی های خاکستری داداش بزرگم و شلوار کردی‌م بیام وایستم دم در خونه تون گوش کنم؟ ویوالدی رو هم تو بهم یاد دادی که کی بود و چهارفصل‌ش رو برام یه بار زدی.
.
می گن خدا عادله، کجاش عادله؟! کو عدالت؟ چرا تو باید هر روز عصر آب هویچ یا شیرموز بخوری و صدای آبمیوه گیری تون بیاد خونه ی ما، اما ما با یه عده معتادِ از خدا بی خبر سر و کله بزنیم که لَنگ چُس‌تومن پول موندن و دارن از خماری ضَجّه می زنن که "داداش فقط یه ذره" . فقط یه ذره؟!
.
اختلاف بین من و تو اختلاف طبقاتی نبود، شکاف طبقاتی بود. یه ذره هم نبود، یه دنیا بود. راستی اجازه دارم بگم از همون ۱۰ سالگی تا همین ۳۶ سالگی عاشقتم؟ اجازه دارم بگم اون موقع ها روم نشد بگم اما دلم می خواد با دوچرخه ات یه بوق بزنم؟ راستی، گره ی روسریت چطوری بود؟ یه بار بهم یاد دادی اما یادم رفت، خیلی خوشگل گره می زدی لامصب! اینجا توی پاکستان هیچ دختری پیانو نمی زنه، اینجا توی پاکستان عصرها دسته جمعی و ایل و تباری می شینیم پای منقل، اینجا توی پاکستان هیشکی روسریش رو مثل تو خوشگل گره نمی زنه. من توی ۱۰ سالگی اگه کشیدنی بود همه چی رو کشیده بودم و اگه تزریقی بود همه چی رو تزریق کرده بودم و اگه تودماغی بود همه چی رو با دماغ زده بودم به بدن. اما تو توی ۱۰ سالگی می دونستی دکتر حسابی کیه، المپیاد رفته بودی و تئاتر بازی می کردی. خدا عادله؟!!!
.
گره ی روسریت خیییلی خوشگل بود.


نام کتاب: #ترجمان_دردها | نویسنده: #جومپا_لاهیری | مترجم: #مژده_دقیقی | #انتشارات_هرمس | ۱۹۷ صفحه
.
مضمون اصلی نوشته های لاهیری، چندگانگی فرهنگیه. ترجمان دردها که به اسم دیگه ی #مترجم_دردها هم توی بازار موجوده، اولین کتاب این نویسنده ست که در سال ۲۰۰۰ برنده ی جایزه ی #پولیتزر شد. این اثر زبان حال تمام آدم هاییه که احساس بیگانگی جزئی از زندگی شونه و شامل ۸ #داستان_کوتاه هستش. لاهیری در مصاحبه ای گفته "شخصیت هایی که من جذب شان می شوم همه مشکل ارتباطی دارند. دوست دارم درباره ی آدم هایی بنویسم که هریک به نوعی فکر می کنند قادر نیستند حرف خود را به طور کامل بیان کنند"
.
برشی از کتاب: با انگشت هایش شمرد "زن داری، و برای خودت بچه داری، و آن ها در آن واحد از تو می خواهند که با ماشین ببری شان به جاهای مختلف. مهم نیست چقدر مهربان باشند، یک روز بالاخره صدایشان درمی آید و دیگر حاضر نمی شوند بیایند دیدن مادرت، و خودت هم از این کار خسته می شوی، الیوت. اول یک روز نمی روی، بعد یک روز دیگر، و بعد او مجبور می شود با هر جان کندنی شده سوار اتوبوس بشود فقط برای آنکه یک بسته آب‌نبات برای خودش بخرد."

#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


نام کتاب: #سرباز_کوکی_ها | نویسنده: #مجید_همتی_متین | انتشارات: #نیماژ | ۱۲۴ صفحه
.
این کتاب حقیقتِ تلخِ زندگیِ سربازان است. روایت انسان های مهجوری که غربت هر یک پهنه ای به وسعت و بلندای یک تپه را می پوشاند و هر لحظه شان مثل لحظه ای پیش و لحظه ای پس از آن است. انسان هایی که در مدار غربت خود انگار آدمکی کوکی مدام به تکرار یک عادت گرفتارند. برای آنان حقیقت چون برف براق و سوزان است و عشق خواب خوشی که هرگز آن را نمی بینند.
.
برشی از کتاب:
سوت که نواخته می شود چند لحظه ای هست کتاب را تمام کرده ام. کتاب کف برجک افتاده است. دستش نمی زنم. می گذارم همان جا که هست بماند تا سربازی که بعد از من پست دارد هم بخواندش. شاید او هم چراغی دارد که باید جایی آن را پیدا کند، ببیند.
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


چیزی بگو ‌‌که جرم‌ناک باشد!! بگو می خواستم هنجارها را بشکنم. بگو تفکرم ‌محور است. بگو می خواستم فیلم درست کنم. بگو آدم بداخلاقی هستم. این چرت و پرت ها که هی می نویسی فایده ندارد. نه نه نه نه. و برگه را جلوی چشمم پاره می کند.
.
قاضی برای مجید توکلی شش سال زندان برید. مجید در آن لحظه همان خنده ی تمسخرآمیز را روی لب داشت و به قاضی گفت "شما فکر می کنید چند سال سر کار هستید؟" . قاضی گفت از همان جایی که ایستاده ای بیا سمت میز من و قدم هایت را بشمار. مجید هشت قدم برداشت‌. قاضی گفت هشت سال زندان!
.
گفتم بعد از این جلسه ی دادگاه می روم آرایشگاه و موها را کوتاه کوتاه کوتاه می کنم. موهایی که هشت سال است چسبیده اند به سرم. مثل خالی که ۲۸ سال است چسبیده روی گردنم. موهایی که خیلی جاها با من بوده اند. خیلی جاها با هم رفته ایم. رهایشان کرده ام توی آب های اقیانوس هند‌. رهایشان کرده ام روی رود راین. رهایشان کرده ام توی معبد بودا‌. قایمشان کرده ام دور کعبه. چه دست هایی که این موها را بافته!


فلاسکش رو گذاشت روی میز مطالعه اش، دست هاش رو مثل گهواره درست کرد و چندبار به سمت راست و چپ ت داد، همزمان به دست هاش نگاه می کرد و سرش رو هم‌جهت با دست هاش ت می داد. یه جایی صبر کرد و چشم توی چشم هام گفت "می دونستی بچه ی کارل مارکس توی دست هاش مُرده؟!" . منتظر جوابم نموند و دوباره دست هاش رو ت داد.
گفتم "نه!" . دست هاش رو از حالت گهوارگی خارج کرد، جفتش رو گذاشت روی شونه هام و گفت "ادبیات خوبه، مثل اون پزشکی که جمعه ها سه تار می زنه، واسه دل خودش" و بعد دست هاش رو به حالت سه تار گرفتن توی دستش تبدیل کرد. و ادامه داد "چیزی که همیشگی بشه، رنگ و لعابش رو از دست می ده. همیشه خودتو تشنه نگه دار مظاهر. کتابای خوبو تموم نکن. داستانای خوبو تموم نکن. ادبیاتو تموم نکن. کم بنویس، نوشتنو تموم نکن"
داشتم می رفتم. آروم و شمرده شمرده گفت "یه نوشته ای چیزی کوتاه از مارکس بخون" . گفتم "'یکی از بچه ها یه پی دی اف واسه ام فرستاده، مارکس تالیف کرده. می خونم امروز" . دست هاش رو مثل گهواره گرفت و گفت "به بچه ی مارکس فکر کن. بچه اش به خاطر فقر مُرد، توی بغلش مُرد. فقیر نباش. درس بخون پول داشته باش. ادبیات همیشه هست، فرار نمی کنه!"


نام کتاب: #تسلی_بخشی_های_فلسفه | نویسنده: #آلن_دوباتن | مترجم: #عرفان_ثابتی | #انتشارات_ققنوس | ۲۸۹ صفحه
.
این کتاب می کوشد تا با استناد به آثار شش فیلسوف بزرگ راه حل هایی برای مشکلات روزمره ی ما ارائه کند. با خواندن این کتاب از #سقراط می آموزیم که عدم محبوبیت را نادیده انگاریم؛ #سنکا به ما کمک می کند تا بر احساس یاس و ناامیدی غلبه کنیم، #اپیکور بی پولی ما را چاره می کند. #مونتنی راهنمای مناسبی برای درمان ناکارآیی ماست، عشّاق دلشکسته می توانند با خواندن آثار #شوپنهاور تسلی خاطر یابند، و کسانی که در زندگی با سختی های زیادی روبرو هستند با #نیچه همذات پنداری خواهند کرد.
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر


نام کتاب: #پیرمرد_و_دریا | نویسنده: #ارنست_همینگوی | مترجم: #بهزاد_جنت‌سرای_نمین | #انتشارات_پر | صدا: #بهزاد_بابازاده | من این #کتاب_صوتی رو از #فیدیبو گوش کردم (۳ ساعت و ۴ دقیقه)
.
می گن یکی از دلائلی که باعث شد همینگوی #نوبل_ادبیات بگیره، نوشتن این کتاب بود. پیرمرد و دریا یه کتاب حدودا ۱۰۰ صفحه ای هستش که همینگوی توی کوبا تالیفش کرده و داستان یه پیرمرد ماهیگیر کوبایی هستش که واسه صید یه نیزه‌ماهی با چالش مرگ و زندگی مواجه می شه.
.
می گن این داستان وقتی واسه بار اول توی مجله ی life چاپ شد، طی دو روز ۵ میلیون از مجله به فروش رفت! و این یعنی همینگوی یه شاهکار خلق کرده، یعنی ۲۶ هزار واژه رو استادانه کنار هم قرار داده.
.
می گن همینگوی این داستان رو از شخصیت گرگوریو فوئنتس تالیف کرده، ملوانی که بی سواد بود و هیچوقت نتونست این شاهکار رو بخونه و توی سنّ ۱۰۴ سالگی به خاطر سرطان مُرد و آرزوی خوندن پیرمرد و دریا رو با خودش به گور برد.
.
شما آرزوی خوندن این کتاب رو به گور نبرین! ارزش خوندن داره. حقیقت اینه که این کتاب شاهکاره.


نام کتاب: #خون‌مردگی | نویسنده: #الهام_فلاح | #نشر_چشمه | ۲۲۴ صفحه
.
الهام‌فلاح در این کتاب به زیبایی از لهجه و توصیف استفاده کرده است، او حتی در انتخاب اسامی با ظرافت خیلی خاصی پیش رفته و این یعنی با یک کتاب همه چی تمام روبرو هستیم که اصلا خسته کننده نیست.
.
"انتظار" اصلی ترین حرف این کتاب است، و شاید بشود گفت تمام حرف کتاب و تنها حرف کتاب. رمان سه مقطع زمانی را به زیبایی تمام ترسیم می کند: جنگِ سال ۶۷، پس از جنگ در سال ۷۰، سال ۹۰ در تهران و بغداد.
.
مرز دروغ و واقعیت در این کتاب در هم آمیخته می شود، و در جای جای کتاب گویا دروغ ها واقعی اند و حقائق جامه ی مشکیِ دروغ به تن کرده اند. و چون تمام افراد در کوتاه‌زمانی که نامش زندگانی است، به دنبال یافتن خلل و معایب وجودی خویش هستند، تمام اتفاقاتی که در این کتاب بر سر شخصیت هایش می گذرد همچون سدّی در برابر افکار پر تشویش آن ها عَلَم می شود و تاثیر و تاثّر آن را به عینه می چشند و می کِشند، تا شاید خود را بیشتر بشناسند و بفهمند.
.
ذهن خواننده مدام درگیر باز کردن گره های کور شکّ و تردید است، این که راست را چه کسی بر زبانش جاری می کند و دورغ از زبان چه کسانی ساری است. تکانه های کتاب با پیشرویِ بیشتر، بیشتر می شود و چون حلقه ای بر حلقه ی ندانسته های او می افزاید.
.
ماسک ها و نقاب ها و پوشال ها که کنار می افتد، خودِ حقیقی شخصیت ها فوران می کند و خواننده به زیبایی با جهان تفکریِ نویسنده آشنا می شود‌. داستان در کشاکش دیالوگ ها و مونولوگ ها و تعبیر و تفسیرها و اصطلاحات زیبایش پیش می رود، تا در انتها پرده از سقف کلمات می افتد و همه چیز عیان می شود.


نام کتاب: #خانه_ارواح | نویسنده: #ایزابل_آلنده | مترجم: #حشمت_کامرانی | #نشر_قطره | ۶۵۶ صفحه
.
آلنده این کتاب رو واسه پدربزرگش که بیمار بود نوشته، یه نامه ی ۶۵۶ صفحه ای! اون یه کتاب هم واسه فرزندش که از دست داده نوشته. در کل کتاب هاش در سبک رئالیسم جادویی هستن.
.
برشی از کتاب:
دوست داشت لباس های مستعمل بپوشد، که از کهنه فروشی ها می خرید، و یا توی زباله ها پیدا می کرد. خودش را آرایش می کرد، و این کلاه گیس ها را سرش می گذاشت، ولی آزارش به مورچه ای هم نمی رسید. برعکس تا واپسین دم برای نجات گناهکاران دعا کرد.
کلارا با صدای محکم گفت:
- مرا با او تنها بگذارید!


#همینگوی خودکشی کرد، اون با تپانچه یه تیر توی مخ خودش خالی کرد و وقتی از زن چهارمش پرسیدن "چرا این همه سال کتمان کردین اون خودکشی کرده؟!" پاسخ این بود که "کسی از من چیزی نپرسید تا بگم!" #همینگوی به نحوی مثل شخصیت اصلی رمان #وداع_با_اسلحه با زندگی خدافظی کرد، چیزی شبیه اون وکیل مترجم ایرانی که به شیوه ی خودکشی یکی از قهرمان های کتابی که ترجمه کرده بود خودکشی کرد (خودش رو از آپارتمان پرت کرد پائین). توی رمان #وداع_با_اسلحه (که #نوبل_ادبیات هم برنده شده) داستان یه سرباز امریکایی رو می خونیم که توی سن ۱۹ سالگی به سرش می زنه به ارتش ایتالیا بپیونده (که در حقیقت داستان زندگی خود #همینگوی هستش)، آقا می ره و می شه راننده ی آمبولانس و یک دل نه صد دل عاشق پرستارش می شه. می گن پرستاره انقدر خوشگل بوده و خوش صدا، که #همینگوی صرفا این #کتاب رو نوشته تا از نظر روحی و حسی تخلیه بشه، نمی دونم شده یا نشده، اما #همینگوی توی زندگیش چهار بار ازدواج کرد (!) و شاید هنوز یه ترکش هایی از اون عشق توی وجودش مونده بود که سعی می کرد با ازواج های مختلف تسکینش بده. #همینگوی خودش واقعا رفته بود جنگ و اونجا عاشق پرستاری به نام #اگنس_ون_کوروکسکی می شه (که توی کتاب با اسم #کاترین_بارکلی نشونش داده) و خودِ #ارنست_همینگوی توی کتاب اسم ستوان #فردریک_هنری رو گرفته . #همینگوی توی این کتاب حقیقت و دروغ رو کنار هم قرار‌ داده، یعنی هم روایات عینی از جنگ رو نوشته هم داستان عشق و عاشقی هاش، شرطی مشروب خوردن هاش و مثل یه بزدل احمق از آینده و مرگ ترسیدن هاش. اما خب در انتهای #کتاب می خونیم که ستوان‌هنری از راه دریا شناکُنان از جنگ فرار می کنه و با خانوم پرستاری که عاشقش بوده منتظر تولد بچه شون می مونن، اما هم بچه می میره هم مادر! و این یعنی #همینگوی جرئت مواجه شدن با زندگی رو نداشته، که اگه می داشت رمانش رو قشنگ تر تموم می کرد و خودش هم خودکشی نمی کرد، البته شاید اینطوری ماندگارتر شدن، هم #وداع_با_اسلحه هم #خودکشی_همینگوی ؛ چون پیام این #کتاب اینه که هیج عشقی باعث تسکین غم های شما نمی شه و اسلحه ای هم که #همینگوی باهاش خودکشی کرد، چندوقت پیش به مزایده گذاشته شد و خداتومَن به فروش رفت. می گفتن #همینگوی وقتی مشغول تمیز کردن اسلحه اش توی مزرعه بوده یه تیر در رفته و مُرده، در صورتی که اینطور نبوده و اون قشنگ و شیک و مجلسی و تر و تمیز، اسلحه‌ رو برده توی مزرعه و به قصد کشت توی مخش خالی کرده، توی #کتاب هم خیلی راحت و قشنگ و شیک و مجلسی و تر تمیز عشقش رو می کُشه، عشقی که در واقعیت توی جنگی که توش شرکت داشته بهش نرسیده. و این یعنی #نویسندگی بزرگ ترین قدرت دنیاست، چون هم می تونی داستان تولد یه نوزاد رو بنویسی هم داستان مرگ یه دختر و هم هرچی که دلت بخواد و به ذهنت بیاد.


نام کتاب: #بینوایان | نویسنده: #ویکتور_هوگو | مترجم: #گیورگیس_آقاسی | #انتشارات_پیروز | ۳۳۶ صفحه | سال چاپ: ۱۳۴۲
.
یادداشت من:
بینوایان، که بهش انجیل۲ هم می گن با محاکمه ی ژان والژان شروع می شه که به خاطر یدن نان به زندان میفته. از خوبی های کتاب که اون رو از بقیه آثار متمایز می کنه چندبعدی بودن هست، هم از مذهب می گه هم از اخلاق، هم از ت می گه هم از تاریخ، هم داستانه هم واقعیت، هم عشق و هم طراحی و معماری. غیر از ژان والژان که شخصیت اصلی کتاب هستش، ژاور (بازرس) و فانتین و کوزت و اپونین و ماریوس و مادام و اسقف و انجوراس و گاوروش هم از شخصیت های دیگه ی کتاب هستن. و مطمئنا دلیل زیبایی کتاب به قول خود ویکتور هوگو خط سِیری هست که از بدی به خوبی و از روز با شب داره.
راوی گاهی اوقات ضربه بر دیوار چهارم می زند که "ببین من می دانم هستی" و این هنر بی نظیر نویسنده است. این کتاب انقدر تاثیرگذار بود که تعدادی نویسنده ادامه اش رو نوشتن و یا واسه یکی از شخصیت های کتاب یه داستان ساختن و نوشتن، اما هیچکدوم مثل بینوایان خوب نبود، حتی فیلم هایی که ازش ساختن خیلی چنگی به دل نمی زد. بعضی چیزها کتابش خوبه، مثل شاهنامه مثل بینوایان مثل مولانا.
.
برشی از کتاب:
ژان والژان تازه به سن بیست و پنج سالگی رسیده و جای پدر را گرفت و به سهم خویش مراقب خواهرش شد. وی این کار را به عنوان یک وظیفه کاملا عادی انجام می داد. جوانی وی در کارهای سخت و سنگین هدر شده و هیچوقت محبوبه ای نداشت و اصولا وقت عشق بازی را نمی یافت.


دقیقه ی ۹۰ بود، بین داور و کمک داور اختلاف افتاد چقدر وقت اضافه بهمون بدن، یه‌هو گفتن تمومه و اصلا همین ۹۰ دقیقه کافی بوده! باختیم، آبرومون رفت و دست از پا درازتر رفتیم توی رختکن. همه رفقا تی شرت هاشون رو درآوردن و انداختن کف زمین، اما من دفترچه ام رو برداشتم تا ببینم مشکلاتم چی بوده و یادداشت شون کنم.‌ از اون سال ها خیلی می گذره، اون موقع ۲۱ ساله بودم الان ۳۷ ساله. هنوز هم غیرمجاز می خونم و جایی توی وطنم ندارم، اما می خونم! من روز به روز پیشرفت کردم و یک قدم از دیروزم جلوتر بودم. این هم رفقای ما توی کلیپ، قشنگ ببینیدشون، کدوم شون الان مشهور شدن؟ هیشکی! اون ها مجاز بودن و مشهور نشدن، ما غیرمجاز بودیم و شهرت مون گوش فلک رو کرده ناموسا. ما عاصی بودیم. ما از شکست هامون درس گرفتیم و این آدمی که الان داری می بینی به زور چسب چوب و میخ و پیچ استواره، اما توی پادگان زندگیش سرجوخه نیست و استوار‌ عه
.
پ.ن ۱: متن تلفیقی از راست و دروغ است.
پ.ن ۲: پیروزی یه شبه به دست نمیاد.
پ.ن ۳: #یاس واقعا هنرمنده.


جلال‌آل‌احمدِ #زن_زیادی رو خوب می فهمم. این داستان روایت دختری هستش که به سختی بزرگ شده و به زور ازدواج کرده، اما گیر یه مرد نامرد افتاده و بعد از ۳۴ سال که خونه ی پدرش بوده، ۴۰ روز رفته خونه ی همسرش و کارشون بالا گرفته و دعوا شده و حالا برگشته خونه ی پدر و نشسته کنار حوض و داره با خودش صحبت می کنه. و حس می کنه تمام لوازم خونه دارن بدبختی هاش رو به رخش می کشن.
.
تنهایی این دختر با ازدواج بیشتر می شه، تا بوده توی یک خانواده ی سنتی زندگی کرده و خشکی و سختی رو در غایت فرسودگی تجربه کرده، و حالا گیر یه مردی افتاده که مثل خر کار می کنه اما بیشتر به مادر و خواهرهاش می رسه. این دختر شده کلفت خانواده ی شوهرش و تنهاتر از قبل شده.
.
اما خب یه مشکل اساسی این وسط هست، و اون هم اینه که دخترِ این داستان موهای کم‌پُشتی داره و کلاه‌گیس می زاره و این رو کِتمان کرده و همین باعث شده بشه زغال محافل، چون خانواده ی همسرش فهمیدن و دیگه نمی شه جلوشون رو گرفت. رازی که کتمان کنی و برملا بشه، می شه مهر تمسخر و می چسبه روی پیشونیت و تا ابد همونجا جا خوش می کنه.
.
زن‌زیادی تلخه، اما یه درس خیلی بزرگ واسه ام داشت. این که اگه صرفا به خاطر در اومدن از تنهایی دل به ازدواج بدم، از چاله به چاه میفتم و خب یه روز غروب وقتی دست هام رو زدم زیر چانه ام و به آسمون خیره شدم، دلم واسه تنهائیم تنگ می شه!
.
پ‌.ن: این داستان تیرماه ۱۳۲۹ نوشته شده، یعنی ۶۹ سال پیش. اما تا ابد توی گوش دنیا داد می زنه که "واسه در اومدن از تنهایی ازدواج نکن. واسه دراومدن از تنهایی شغلت رو عض نکن. واسه در اومدن از تنهایی نجنگ!"


از اونجایی که به تازگی به مکتب "زبان سرخ سر سبز اگر بدهد بر باد، آن سر جاودانه می شود" ایمان آوردم، امروز زدم توی برجک یکی از اساتید دانشکده، که می دونم بعدا یه جایی می کنه توی پاچه ام. یه استاد احمق که هیچی حالیش نیست و همه الکی جلوش دولا راست می شن و به به و چه چه می کنن.
دفاع دوستمون بود، صبح می خواستیم بریم خرید کیک و شیرینی، خواب موندیم و شرمنده اش شدیم. رسیدیم دانشکده و با کلی خودخوریِ فکری که چرا خواب موندی و تف توی آلارم گوشیت و لعنت به صدای فنر تخت که بد خوابت می کنه و دهن سید سرویس که هر روز ساعت ۵ و نیم به پرنده ها دونه می ده و چفت پنجره رو باز می زاره و بیدارت می کنه و بدخواب تر.
دوستمون دفاع کرد، یارو استاده گفت کارِت نوآوری نداشته و خیلی کار نکردی و قابل ارزش نیست و بیسار و بهمان و فلان و یه کم چرت و پرت به هم بافت.‌ پرسش و پاسخ ها که تموم شد، اساتید گفتن کسی سوال داره بپرسه، من هم گفتم "خیلی کار کرده بودن و همه چی کامل بود. انصافا هیچ سوالی نیست.‌ دستشون هم درد نکنه" . یارو استاده برگشت چپ چپ نگاه کرد که دهنت رو سرویس می کنم و یه جایی عقده ام رو روت خالی می کنم. دفاع بعدی موندم، یارو استاده که استاد داورِ دفاع قبلی بود، واسه این دفاع استاد راهنما بود و وقتی دفاع تموم شد برگشت بهم گفت "آقای سبزی تایید می کنی؟!" و این یعنی شروع یه جنگ! یعنی مطمئنا یه روزی یه جایی یه سنگی می ندازه جلو پام، اما خوشحالم.‌ دیگه توی زندگیم جلو هیچ استادی تعریف بی خود نمی کنم، سر محل مون داد می زنم که "کو این اسلام تون؟!" و دوستم اگه آهنگ مسخره واسه ام پِلِی کنه می گم "جمع کن دم و دستگاهتو" . دیگه خودسانسوری بسّه! می خوام نسخه ی بدون سانسور خودم رو اکران کنم. شاید کسی خوشش نیاد، اما خودم خیلی خوشم میاد بی شیله پیله باشم، اما بی ادب نیستم، در نهایت ادب و احترام حرفم رو می گم. همین


#گی_دو_موپاسان در #داستان_کوتاه #والترشنافس یک بحث تا حد زیادی کلیشه را مطرح می کند اما با افزودن تعت زیاد، مخاطب را با خود پیش می‌ برد.‌ روایت پیرامون شخصی به نام والترشنافس است، سربازی خپل و ترسو که خودجوش و از سر میل پا به میدان جنگ می گذراد و در برهه ای از زمان همه چیز از دست می رود و محاصره می شوند. داستان پیرامون ارزش است، یعنی این که اولویت ارزش های یک انسان به چه صورت باید باشد. سرباز این داستان با این ارزش که برای یک مملکت و طیف فکری ارزش قائل است وارد جبهه می شود، خودجوش. وقتی که محاصره می شوند فرار می کند تا زنده بماند و در یک گودال پناهنده می شود. از فرط گشنگی از گودال به بیرون می آید و وقتی که در یک مسافرخانه در حال پر کردن شکم خود است و با تعبیر زیبای گی دو موپاسان لقمه لقمه غذاها را به مثابه فشنگ های یک اسلحه قورت می دهد، دشمن دستگیرش می کند و به ناگاه ۵۰ اسلحه بالای سرش می بیند. والترشنافس خودجوش به جنگ رفت اما به پاس ارزش ها و عقایدش دستگیر نشد، او به خاطر شکمش دستگیر شد. و شاید عجیب ترین برش داستان آنجاست که دوموپوسان به زیبایی از زبان والرشنافس می گوید که ای کاش تسلیم می شدم تا غذا برای خوردن و جایی برای خوابیدن داشتم. و شاید به قول دکترِ عزیزمان، معلمِ شهید #دکتر_علی_شریعتی 'آن ها که شهادت را انتخاب نمی کنند، مرگ به هلاکت می کشاندشان'


مامان‌عذرا همیشه می‌گه "نصف جواب توی سواله" و من دارم به بزرگ‌ترین سوال این روزهای زندگیم فکر می‌کنم:
"چرا ادبیات؟"
و خب جوابش اینه که:
"ادبیات یعنی زندگی و زندگی یعنی ادبیات"
.
پی‌نوشت و رونوشت و روزنوشت: چندوقته که کانون ادبی دانشگاه تهران رو راه انداختیم. کلی سختی کشیدیم و اذیت شدیم، اما از مِه عبور کردیم و گردنه‌ها رو *خدا* رو شکر به‌خوبی گذاشتیم پشت سر. این طفلِ نوپا داره راه رفتن رو یاد می‌گیره و دوست‌هام و من خیلی خوشحالیم. امروز در مورد داستان #گدا به قلم استاد #غلامحسین_ساعدی صحبت کردیم و این عشقِ به ادبیات همیشه باهامون هست، مگه وقتی که سفیدیِ کفن جای سفیدیِ زندگی‌مون و فکرمون و عشق‌مون رو بگیره.


نام کتاب: #سمفونی_مردگان | نویسنده: #عباس_معروفی | #انتشارات_ققنوس | ۳۵۰ صفحه
.
رمان در بی زمانی می گذرد، ساعت ها همه خواب، آدم ها همه بیدار.
کتاب شش راوی دارد: سوجی، آیدا، اورهان، صاحب کارگاه چوب بری، یک نماینده از قشر مذهبی و یک نماینده از قشر روشنفکران.
.
آیدین و خواهرش آیدا از سنت بیزار هستند و همین موجبات طرد آن ها از سمت و سوی پدرشان را فراهم ساخته. در نقطه ی مقابل، اورهان که کوچکتر از آیدین و آیدا است، به سبب علاقه ی بی حد به سنت، مورد تاییو همیشگی پدر است.
.
تمام کتاب، جدال شخصیت ها را برای بقا می بینیم و شاید بی جا نبوده که معروفی در اول کتابش از هابیل و قابیل سخن به میان رانده است.
.
این کتاب در سال ۲۰۰۰ برنده ی جایزه ی #کگدوپ و #سور_کامپ شد.
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


نام کتاب: #مردی_به_نام_اوه | نویسنده: #فردریک_بکمن | مترجم: #جواد_شاهدی | انتشارات: #نوید_ظهور | ۳۸۴ صفحه
.
داستان این کتاب، آشنایی اتفاقی خانواده ای ایرانی در سوئد با یک مرد سوئدی بد اخلاق است، پیرمردی غرغرو و کلّه‌شق! اُوِه پیرمردی ست ۵۹ ساله که به همسایه ها و دیگران روی خوش نشان نمی دهد و در فکر خودکشی است. در یکی از همان روزهای معمولی، پروانه و خانواده اش به خانه ی روبروئی نقل مکان می کنند. مدتی بعد، تصادف سرنوشت سازِ آن ها با صندوق پستیِ اُوِه، مقدمه ای می شود بر دوستیِ غیرمنتظره ی پروانه با اُوِه. زندگیِ تکراریِ اُوِه با آمدنِ آن ها تغییر بزرگی کرده و پیرمرد سالخورده ی کتاب به چالش کشیده می شود
.
برشی از کتاب:
راستش درست به خاطر نمی آورد چه کسی به او گفت "هر آدمی لازم است بداند برای چه چیزی می جنگد‌" . شاید این عبارت را از کتاب هایی که سونیا برایش می خواند، به یاد می آورد‌. همیشه، کنار دوست همسرش، چند جلد کتاب بود. وقتی برای سفر به اسپانیا رفتند یک چمدان کتاب از آن جا خرید، هرچند سونیا اسپانیولی بلد نبود، اما گفته بود "کم کم می خوانم و یاد می گیرم" . مگر می شود این جوری خواندن یاد بگیرد. اُوِه به سونیا گفت "دوست ندارم‌ اراجیف دیگران‌ را بخوانم، دلم می خواهد خودم فکر کنم"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


نام کتاب: #چراغ‌ها_را_من_خاموش_می‌کنم | نویسنده: #زویا_پیرزاد | #نشر_مرکز | ۲۹۳ صفحه
.
این کتاب سال ۸۰ برنده ی جوایز #مهرگان_ادب ، #هوشنگ_گلشیری ، #جایزه_ادبی_یلدا و #بیستمین_دوره‌ی_کتاب_سال شد.
.
راوی داستان زنی به نام کلاریس است و مکان کتاب در آبادان می گذرد. #کتاب زندگیِ روتین آدم ها را می گوید، در و همسایه و فرزندان و هرچیزی که بشود اسمش را گذاشت "زندگی"
.
این زنِ تنها که درگیر گره های کور زندگی خود گشته است، گمان می کند مرد همسایه اش فرشته است و اگر به او برسد و با او ازدواج کند زندگی اش بهشت می شود، اما زهی خیال باطل!
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


1. با مخاطب های آشنا

2. خودسازی انقلابی

3. ابوذر

4. بازگشت

5. ما و اقبال

6. تحلیلی از مناسک حج

7. شیعه

8. نیایش

9. تشیع علوی و صفوی

10. جهت گیری طبقاتی اسلام

11. تاریخ تمدن 1

12. تاریخ تمدن 2

13. هبوط در کویر

14. تاریخ و شناخت ادیان 1

15. تاریخ و شناخت ادیان 2

16. اسلام شناسی 1

17. اسلام شناسی 2

18. اسلام شناسی 3

19. حسین وارث آدم

20. چه باید کرد؟

21. زن

22. مذهب علیه مذهب

23. جهان بینی و ایدئولوژی

24. انسان

25. انسان بی خود

26. علی (ع)

27. بازشناسی هویت ایرانی-اسلامی

28. روش شناخت اسلام

29. میعاد با ابراهیم

30. اسلام شناسی (دانشگاه مشهد)

31. ویژگی های قرون جدید

32. هنر

33. گفتگوهای تنهایی (بخش 1 و 2)

34. نامه ها

35. آثار گوناگون (بخش 1)

35. آثار گوناگون (بخش 2)

36. آثار جوانی


این فیلم های عالیجناب رو ندیدم:

 

فیلم بلند:

1. قضیه شکل اول شکل دوم

2. اولی ها

3. بادکنک سفید

4. سفری به دیار مسافر

5. سفر

6. لومیر و شرکا

 

فیلم کوتاه:

1. من هم می توانم

2. رنگ ها

3. از اوقات فراغت خود چگونه استفاده کنیم: نقاشی

4. بزرگداشت معلم ها

5. بهداشت دندان

6. به ترتیب یا بدون اولویت

7. همسرایان

8. دندان درد

9. ده دقیقه پیرتر

 


فکر می کنم اگر پیش از مرگم کاری -کار مفیدی- برای من باقی مانده باشد، نوشتن همین گزارش است. در واقع از این نظر فکر می کنم مفید است چون برای آن ها که دوست دارند زندگی را کمی جدی بگیرند، خواندن این گزارش دست کم پنج عبرت بزرگ به همراه دارد. من به یقین درباره ی هیچ کدام از این عبرت ها حرفی نخواهم زد. چون هم حوصله اش را ندارم و هم توضیح اینجورچیزها مطلقا کار جذابی نیست. با این حال، این کار به نظر من کاملا اخلاقی است‌. منظورم نوشتن چیزهایی است که اسباب غیرت دیگران شود‌. این را هم خوب می دانم که اخلاق و عبرت سال ها است از مُد افتاده اند اما این موضوع ابدا اهمیتی ندارد چون به قول مراد سرمه، این روزها دنبال مُد افتادن هم از مُد افتاده است#مصطفی_مستور
_________________
پسری که بهمن ۸۶ از #دانشگاه_تهران در رشته ی فیزیک فارغ‌التحصیل شده ، راوی این #رمان عه. اون عاشق پرستو می شه و توی #کتاب با فصل های کوتاهی که داره، عشقش به پرستو و ترکش هایی که از جنگ توی زندگیش به جا مونده رو بیان می کنه. یه #کتاب با فصل‌بندی‌های کوتاه که مشابه زندگی همه ی ما آدم ها کوتاهه.
_________________
نام کتاب: #عشق_و_چیزهای_دیگر | #نویسنده: #مصطفی_مستور | #نشر_چشمه
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


با کتابی سینمایی مواجه هستیم و همین نکته کتاب را بیشتر زیبا می کند. #مستور معجونی ساخته، نه پیچیده، بلکه با دستورالعملی بسیار ساده. او در این #کتاب، روزمرگی های روتینِ هر انسان را داستان کرده است، یعنی گمان می کنی در حال خواندن زندگی یک آدم عادی هستی، و جملات قلمبه سلمبه در کار نیست.
_________________
برشی از کتاب:
توی آزمایشگاه مدارهای الکترونیکی #دانشگاه_تهران چشمم افتاد به فرشته. سه ترم بود با هم همکلاس بودیم اما انگار هرگز او را ندیده بودم، مثل ساعتی بود که روی مچ بسته باشی یا عینکی که روی چشم هایت باشد اما آن ها را نبینی و دنبالشان بگردی.
_________________
این اثر، شش #داستان_کوتاه به زیبایی هرچه تمام دارد:
شیراز | تهران | بندرانزلی | مشهد | اهواز | اصفهان
_________________
نام کتاب: #بهترین_شکل_ممکن | نویسنده: #مصطفی_مستور | #نشر_چشمه | #فیدیبو
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


من خواب هایم‌ را می نویسم، اما نه خواب هایی که دیده ام، بلکه خواب هایی که قرار است آن ها را ببینم #رسول_یونان
_________________
#دیر_کردی_ما_شام_را_خوردیم توسط #نشر_نیماژ به چاپ رسیده و #مجموعه_داستان های #رسول_یونان است. در این کتاب ۲۸ #داستان_کوتاه در کنار هم چیده شده است. یونان را شاید بیشتر با #شعر هایش بشناسیم، زیرا که سِیر و ریتمی منطقی در #شعر می پیماید. او اهل نمایش دادن و نقش بازی کردن نیست، #اشعار َش برشی از زندگی اش است و #کتاب هایش زندگی اش.
_________________
برشی از کتاب:
موری گفت "این صحنه مثل #سکانس بعضی از #فیلم هاست"
گفتم "آره ولی یه چیزی کم داره"
رئوف گفت "چی مثلا؟"
گفتم "لابلای بوته ها گل سرخی نیست که ت بخوره"
موری گفت "حتما هست، باید دقیق نگاه کنیم"
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


این #کتاب مشتمل بر ۱۱ داستان کوتاه از #صادق_هدایت است:
#سه_قطره_خون | #گرداب | #داش_آکل | #آینه_شکسته | #طلب_آمرزش | #لاله | #صورتک_ها | #چنگال | #مردی_که_نفسش_را_کشت | #محلل | #گجسته_دژ
_________________
#گرداب، در مورد مردی به نام همایون است که دوستش بهرام میرزا، به دلیل نامعلومی خودکشی می‌کند و بعد از آن حوادثی اتفاق می‌افتد که همایون احساس می‌کند که بهرام میرزا، پنهانی با همسرش رابطه داشته و هما تنها دخترش، نیز نتیجه این رابطه است تا اینکه . .
_________________
#داش‌_آکل، لوطی مشهور شیرازی است که خصلت‌های جوانمردانه‌اش او را محبوب مردم ضعیف و بی‌پناه شهر کرده است. اما کاکارستم که گردن‌کلفتی ناجوانمرد است و به همین سبب، بارها ضرب شست داش آکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و در پی فرصتی است تا زهرش را به داش آکل بریزد و از او انتقام بگیرد.
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


اگر #بار_هستی را با تخیّل و احساس شاعرانه و با اشتیاق برای پی بردن به معمای هستی بشر بخوانیم، سفری هیجان انگیز در پیش می گیریم. در این سفر احساسات و تمایلات همراهان -که همان شخصیت های #رمان هستند- ما را به راه های دور فرا می خوانند و عمقِ روان انسان و انگیزه های آشکار و پنهان او را نشان می دهند.
_________________
#رمان ِ #بار_هستی آخرین اثر #میلان_درا -#نویسنده ی اهل چک- است. این #کتاب، تفکر و کاوش درباره ی زندگی انسان و تنهایی او در جهان است، جهانی که در واقع "دامی" بیش نیست و بشر -مغرور و سرگردان- در ریسمان های به هم تنیده ی آن تلاش می کند.
_________________
در سال ۱۹۷۳، #زندگی_جای_دیگری_است از همین #نویسنده، برنده ی #جایزه_مدیسی شد.
در سال ۱۹۷۸، #والس_خداحافظی از او برنده ی #جایزه_موندلو شد.
#درا در سال ۱۹۸۱، یکی از برجسته ترین نشان های امریکایی یعنی #جایزه_کامنولث_اوارد را برای #کتاب ِ #خنده_و_فراموشی به دست آورد.
در سال ۱۹۸۲، برای مجموعه آثارش #جایزه_اروپالیتراتور را دریافت کرد.
در سال ۱۹۸۳، از دانشگاه میشیگان، دکتری افتخاری دریافت کرد.
_________________
نام کتاب: #بار_هستی | نویسنده: #میلان_درا |مترجم: #پرویز_همایون‌پور | #نشر_گفتار | ۳۳۲ صفحه | سال ۷۱
_________________
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


کیمیاگر، داستان چوپانی عه که از اسپانیا به رویای یافتن گنجی خیالی راهیِ افریقا می شه. می گن #کوئیلو این کتاب رو از #مثنوی_معنوی الهام گرفته و از #هزار_و_یک_شب .
.#پائولو_کوئیلو از دسته قُماشی بود و هست که مخالف سرسخت ممنوعیت ماری‌جوانا هستش، چون می گه "چیزی که ممنوع باشه واسه مردم جذاب می شه و خودمم چوب این ممنوعیت رو خوردم!" . توی کتاب #ورونیکا_تصمیم_می‌گیرد_بمیرد ، #کوئیلو از بستری شدنش توی بیمارستان روانی می گه، گویا وقتی نوجوون بوده به اصرار خانواده اش از #ادبیات جدا می شه تا بره مهندسی بخونه و این موجب جنونِ #کوئیلو می شه!
بی نظیرترین کارِ این کتاب اینه که داره بیان می کنه هرچی توی عالم بیرون وجود داره، یه گوهر هستش و معنای مختصّ به خودش رو داره. روزمرگی ها توی این کتاب ملال‌زا نیست، بلکه پرتابه ای می مونه واسه اوج گرفتن انسان.
می گن این کتاب، بهترین کتاب دنیاست، اما به نظرم هر کتابی می تونه #بهترین_کتاب_دنیا باشه، چون هر #نویسنده ای یه دیدی به زندگی داره و نظرش و فکرش و احساسش خوبه و ارزش حداقل یک بار خوندن داره.
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


نمایش نامه ی کرگدن یک فانتزی تلخ از مسخ آدم هاست.
این آدم ها چه کسانی هستند؟ آدم هایی که گرفتار زندگی روزمره ی خود شده اند و در عالم بی خبری و جهالت دنباله رو آدم های پر مدعایی هستند که آن ها را تحقیر می کنند. آدم های پر مدعایی که فکر می کنند از آگاهی بیشتری نسبت به قشر فرودست برخوردارند و به آن ها فخر می فروشند؛ در حالی که خود در جهالتی دیگر فرورفته اند. آدم هایی که به جهت برخورداری از ثروت، خودشان را از دیگران برتر می دانند و نیز آدم هایی که قدرت، آن ها را مغرور و سرمست کرده است.
.
این ها آدم هایی هستند که در این فانتزی مسخ شده اند و همگی تبدیل به حیوان هایی شده اند که زمین دیگر تاب تحمل سنگینی آن ها را ندارد.
.
در این میان، تنها یک نفر است که در عین بی ادعایی زندگی خود را می گذراند و از تمامی این هیاهو به دور مانده است و تن به این مسخ تلخ نمی دهد و همین آدم است که نماینده ی همان مردم اندک جامعه است که زندگی به راستی سالمی را می گذرانند.
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب | نام کتاب: #کرگدن | نویسنده: اوژن_یونسکو | مترجم: #جلال‌آل‌احمد | #انتشارات_مجید | ۱۹۹ صفحه


می شه گفت شاخص ترین شاعران در حیطه ی غزل پست مدرن "سید مهدی " و "فاطمه اختصاری" هستن.

در زمینه ی رمان پست مدرن و داستان کوتاه پست مدرن هم می تونیم از "بهمن انصاری" اسم بیاریم، که گویا اولین رمان پست مدرن تاریخ ادبیات فارسی ایران (به نام "مسلخ روح") رو منتشر کرده و یه مجموعه داستان به نام "سرزمین جذامی ها" داره که حدود نیمی از داستان هاش در سبک پست مدرن هستش.

-------

یکی از اساسی ترین ویژگی های غزل پست مدرن، اینه که زمان نداره! یعنی نویسنده (اگه کتاب یا داستان کوتاه باشه) یا سراینده (اگه شعر باشه) باید هم در آینده زندگی کنه هم در لحظه ی حال هم گذشته! مثل مولانا! می گن مولانا وقتی اشعارش رو می سرود که توی لحظه ی حال نبود! (یعنی اصلاً توی این دنیا نبود! اون اشعارش رو وقتی می سرود که از سماع صوفیانه اش به حالت بی خودی رسیده بود)


 

 

«میا» عاشقانه‌ای تمام
یادداشتی درباره‌ی رمان «دختران مهتاب» جوخه الحارثی به قلم مظاهر سبزی. منتشر شده در گاه‌نامه‌ی صنفی، ی، فرهنگی و اجتماعی دانشگاه تهران

 

دختران مهتاب به قلم جوخه الحارثی و ترجمه‌ی نرگس بیگدلی، داستان کشمکش شخصیت‌هایی به‌هم پیچیده است.
الحارثی دکتری ادبیات عرب دارد و نخستین نویسنده‌ی عمانی است که آثارش به زبان انگلیسی ترجمه می‌شود. او به خاطر نگارش
این کتاب برنده‌ی جایزه‌ی من‌بوکر سال 2019 شد.
دختران مهتاب سه ضلع یک مثلث هستند. مثلثی که اضلاعش را سه خواهر به نام های میا و اسما و خوله تشکیل می‌دهند. این خانواده روی مرز عبور از دوران بردگی و مدرنیته قدم می‌زنند و در زمان و زمان‌های زندگی می‌کنند که تا حدود ۵۰ سال پیش در آن،برده‌داری رایج بوده، اما اکنون دست زندگی، آنها را انداخته در
دامان عمان جدید. نه تنها میا، که اسما و خوله هم در زندگی خود گم شده‌اند و بافت فکری متناقض و متفاوتی دارند.
نگارش رمان به شیوه‌ی سیال ذهن است و این یعنی شما همواره در گذشته و حال و آینده در حال گذرید و نویسنده دوربین را به دست هرکدام از کاراکترها که بخواهد می‌سپارد و هرجا که بخواهد کات می‌دهد!
در جای‌جای رمان می‌توانید از دریچه‌ای جدید به کاخ زیبای ذهن سیال الحارثی و قدرت قلم قوی بیگدلی در ترجمه، خیره
شوید و حس خوب ادبیات را مزه‌مزه کنید.
این کتاب توسط خانم نرگس بیگدلی، دانشجوی ارشد مترجمی عربی دانشگاه، از متن اصلی (نسخه ی عربی) ترجمه شده
و تمامی اکت‌ها، احساسات و تعلیق‌هایش قابل فهم و قابل حس است.


#فروغ یه بسته قرص #گاردنال رو رفته بود بالا و اگه مستخدمش نبود، خودکشی‌ش جواب می داد؛ گرچه بخت و اقبال خیلی باهاش اُخت نبود و ساعت ۱۶.۳۰ روز دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵، وقتی با جیپ #ابراهیم_گلستان داشت رانندگی می کرد، تصادف کرد و بی #فروغ شدیم. #فروغ هم #شاعر بود ( #اسیر ، #دیوار ، #عصیان ، #تولدی_دیگر ، #ایمان_بیاوریم_به_آغاز_فصل_سرد ) ؛ هم #نویسنده ( نامه هایی که به همسرش می نوشت ) ؛ هم #بازیگر ( بازی در #نمایشنامه ی #شش_شخصیت_در_جستجوی_نویسنده ) ؛ هم #کارگردان ( #کارگردانی ِ #فیلم‌_مستند #خانه_سیاه_است ) .
___
#فروغ با پسرخاله ی مادرش ( #پرویز_شاپور ) که یه #طنزپرداز بود ازدواج کرد و چندی بعد ازش طلاق گرفت. می گن سال هایِ سال با ابراهیم گلستان رابطه ی عاشقانه داشت. ابراهیم گلستان که بهش ابرام نفتی می گفتن ( چون واسه #وزارت_نفت #مستند می ساخت ) اولین #کارگردان_ایرانی بود که موفق به دریافت جایزه ی بین المللی شد (با #فیلم_کوتاه ِ #یک_آتش ) . همین چندوقت پیش، وقتی گاردین از ابراهیم گلستان پرسید "شما و #فروغ تشکیل خانواده داده بودین؟" ، ابراهیم گلستان جواب داد که "خانواده کشک چیه؟!!! #فروغ جزئی از وجود من بود" .
___
#فروغ ی که ۱۶ سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرده بود، ۳۲ سالگی مُرد و این یعنی توی بازه ی زمانیِ کمی که واسه زندگی‌ش داشت خیلی فراتر از چیزی که باید و شاید، ظرف وجودی‌ش رو پُر کرد. اینم بگم که اون مجموعه نامه هاش که به همسرش نوشته بود ( #فروغ و پرویز شاپور کلا ۴ سال با هم بودن و بعد وقتی #فروغ ۲۰ ساله بود، آب شون با هم توی یه جوی نرفت و طلاق) ، اسمش #اولین_تپش_های_عاشقانه_قلبم بود . پسرشون (کامیار) هم همین سال پیش توی سنّ ۶۶ سالگی دار باقی رو سلام گفت.
___
#فروغ ، ایتالیایی و آلمانی و فرانسوی بلد بود. اون حتی از خودش #نقاشی هم به یادگار گذاشت.
___
امروز -۲۱ اسفند ۹۸- آخرین روز چالش #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب بود و من مناسب دیدم صبحی که با #سهراب شروع شده بود، با #فروغ تموم بشه. هم #اشعار ِش رو خوندم، هم نامه هاش. روحش شاد، یادش مانا.
___
#مظاهر


#سهراب ۸ ماه کارمند #شرکت_نفت بود، همون روزهایی که دانشجوی #دانشکده_هنرهای_زیبا ی #دانشگاه_تهران بود. #مرگ_رنگ رو ۱۳۳۰ منتشر کرد، #زندگی_خواب_ها رو ۱۳۳۲. هندوستان و پاکستان و چین و ژاپن رفت و یه دوره ای توی مدرسه ی #هنرهای_زیبای_پاریس رشته ی #لیتوگرافی خوند. چین که بود #حکاکی_روی_چوب رو یاد گرفت و همون سالِ فارغ التحصیلی‌ش یه نمایشگاه از #نقاشی هاش برگزار کرد. کسی که تابلو چشم اندازش از روستا، همین اواخر توی یه حراجی بزرگ توی تهران ۵ میلیارد و ۱۰۰ میلیون تومن به فروش رفت، شاگرد ممتاز #دانشکده_هنرهای_زیبا بود (که این دانشکده سمبل #هنر کشوره). اون انقدر پای آرزوهاش بود که وقتی فرانسه دبّه کرد و بورس تحصیلی‌‌ش رو قطع کرد، از ساختمون ده بیست طبقه آویزون می شد و شیشه پاک می کرد! پس #سهراب همیشه اونی نیست که نشسته باشه کنار جوی آب و نون و پنیر بخوره! اون با عمق وجودش واسه خواسته هاش جنگیده، یه چیزی توی مایه های "سربازی که به ردیف آخر خونه های شطرنج برسه، دیگه سرباز نیست!" .
___
جستجوگر، تنها، کمال‌طلب، فروتن، خجل : اینا یعنی #سهراب ، #سهراب یعنی اینا. کسی که #اشعار ِش تماما تصویرسازی هستش، چون قبل از #شعر و #شاعری، #نقاش بوده. #سهراب تَهِ #هنر خودش رو توی #حجم_سبز نشون می ده که اوج بلاغت اون تداعی می شه.
___
شاید بشه گفت معروف ترین #نقاشی هاش ایناست:
۱. #طبیعت_بی_جان
۲. #شقایق_ها_جویبار_ها_و_تنه_درخت
۳. #علف_ها_و_تنه_درخت
۴. #ترکیب_بندی_با_نوار_های_رنگی
۵. #ترکیب_بندی_با_مربع_ها
۶. #منظره_کویری
___
#هشت_کتاب مجموعه ی کل #سروده های #سهراب هستش که من توی آخرین روز از چالش #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب خوندمش. #انتشارات_رادکان | ۲۵۷ صفحه | بهار ۹۰
___
#مظاهر


این کتاب مشتمل بر ۲۶۴ صفحه، حاوی تمام #مسمط ها، #مثنوی ها، #غزل ها، #قطعه ها، #قصیده ها و #پراکنده_سرود های بانو #پروین_اعتصامی است که توسط #نشر_ثالث سال ۸۹ به چاپ نهم خود رسید‌. طرح روی جلد اثر استاد #مرتضی_کاتوزیان است و دیباچه ی کتاب به قلمِ خطیرِ استادِ بزرگ #ملک_الشعرا_بهار به رشته ی تحریر درآمده است.
___
این دیوان، ترکیبی است از دو سبک شیوه ی لفظی و معنوی، آمیخته با سبکی مستقل. و آن دو، یکی شیوه ی #شعرای_خراسان_بزرگ است، خاصه #ناصر_خسرو . و دیگر شیوه ی شعرای عراق و فارس، بویژه #شیخ_مصلح_الدین_سعدی . و از حیث معنایی نیز بین افکار و خیالات حکما و عرفا است. و این جمله با سبک و اسلوب مستقلی (که خاص عصر امروزی و بیشتر پیرو تجسم معانی و حقیقت جویی است) ترکیب یافته و شیوه ای بدیع بوجود آورده است.
___
#محمد_تقی_بهار : حکیمی عارف و عارفی حکیم و ناصحی پاک‌سرشت جای بجای در خودنُمایی و جلوه گری است، و عجب آنکه اینهمه ساز و برگ و آراستگی و ترکیبات مختلف را چنان در یک کالبد جای داده و قبلا در ضمیر مرکب ساخته است که گوئی این اشعار همه در یک ساعت گفته شده است!
___
برشی از #قطعه ی #دیوانه_و_زنجیر :
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش می پرسید کس، کایشان به چند ارزیده اند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگ ها را هم ز من یده اند
سنگ می ند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنی ها را چنین فهمیده اند
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


#رعنا_جان سلام!
پری و وتزل، سال ۱۹۸۴ اولین نمونه از مهندسی پیوند دی‌سولفید برای افزایش مقاومت حرارتی پروئین رو اوکی کردن. در حقیقت یه جهش T4 لیزوزیم که باعث ایجاد پیوند دی‌سولفید C3-C97 می شد رو به دست آوردن که بهبود چشمگیری برای پایداری آنزیم توی دمای ۶۷ درجه ی سانتی گراد بود.
حالا بی خیال! خواستم بگم دلم برات یه ذره شده عزیزم. الان هم اگه یکی یه آمپولی قرصی چیزی واسه #کرونا پیدا کنه، دیگه من مجبور نیستم زل بزنم به صفحه ی بی روح لپ تاپم تا از این طریق تصویری با هم صحبت کنیم و تو از عکس های با کیفیتی که از لب ساحل گرفتی بگی، من از مواد آزمایشگاهی ای که از استادم کش رفتم و توی کمدم قایم کردم، و بعد بخندم که "ما اینیم" و تو هم اخم کنی که "خود کرده را تدبیر نیست اسکول!"
و از اونجایی که #کرونا توی ایران حسابی برگ ریزون کرده، نمی تونم مثل همیشه بگم "قربونت بشم. بیا بغلم!" ، چون ترس از یه جایی از وجود آدم شروع می شه و بعد ریشه می زنه توی کل وجودش، و بغل و بوس حتی مجازی‌ش هم ترسناکه‌. راستش حتی می ترسم شَست دست راستم رو از چهار تا انگشت دیگه ام جدا کنم، اون چهارتا انگشتِ جدا شده ام رو به هم بچسبونم و بعد بزنم به لب های غنچه شده ام و بوس بفرستم واسه ات. و خب اگه باز بخوام از "راستش" استفاده کنم، باید بگم راستش از همین نوشتنِ "بوس" توی متن هم می ترسم!
توی واتس اپ گفته بودی دنبال ماسک N95 می گردی، توی تلگرام از دختر طبقه بالایی تون عکس فرستاده بودی که روی تخت بیمارستان ولو شده چون الکل تقلبی خورده، توی اینستاگرام هم کلیپ جدید ساسی مانکن رو فرستاده بودی و بعد نوشته بودی "اول کتاب، بعد هم کتاب" ؛ خواستم بگم والا من فقط دو تا دست دارم، که هر کدومش پنج تا انگشت داره و جمعا می شه ۱۰ تا انگشت، یعنی نمی تونم هم تلگرام، هم اینستاگرام، هم واتس اپ، هم توئیتر، هم فیس بوک رو منیج کنم، واسه همین همه چی رو توی همین پیام می گم "کرونا رو شکست که نمی دیم هیچ، عشق مون هم به باد فنا می ره"
الان که داری این متن رو می خونی، من توی یه کشتی ام کنار ۳۳۲ نفر آدمی که اصلا نمی شناسمشون و دوست هم ندارم بشناسمشون.
.
بوی جوراب یکی شون هم سردردم کرده. راستش یکی توی کشتی #کرونا گرفته، همه رو روی آب معلّق نگه داشتن، گور سرم می خواستم سورپرایزت کنم و داشتم قایمکی قاچاقی میومدم استرالیا، حالا یه ه داره زیر کشتی مون می چرخه و با چشماش می گه "مهندس جان! کِی می پری پائین؟!" و این یعنی نه فقط اون ه، بلکه تیم والیبال دریایی که یه طرف ماهی قرمز و سفره ماهی و عروس دریایی هستن و سمت دیگه تیم خرچنگ‌های‌منتخب‌اقیانوس‌آرام هم چشم به استخون های نحیفم و ۵۸ کیلو گوشت بدنم دوختن.
اگه همدیگه رو دیدیم، لطفا نیا بغلم، چون یا زنده ام و کرونا دارم، یا روحم و ممکنه با خودم ببرمت.


#ماه_تمام_من شامل ۴۹ شعر از #مریم_حیدر_زاده است.
___
برشی از #شعر "جواب نامَت" :
اولش فکر نمی کردم که دلم رو برده باشه
یا دلم گول چشای روشنش رو خورده باشه
اما نه گذشت و دیدم دل من دیوونه تر شد
به تو گفتم و دل من از قصه ی تو با خبر شد
می دونم فرقی نداره واست عاشق بودن من
می دونی واست یکی شد بودن و نبودن من
می دونم دوسم نداری مث روزای گذشته
من خودم خوندم تو چشمات یه کسی این‌و نوشته
اما روح من یه دریاست پُره از موج و تلاطم
ساحلش تویی و موجاش خنجرای حرف مردم
آخ که چه لذتی داره ناز چشماتو کشیدن
رفتنِ یه راه دشوار واسه هرگز نرسیدن
___
۱۰۲ صفحه | سالِ ۸۲ | #انتشارات_پروین
___
#شعر بالا رو #محسن_چاوشی هم خونده. اسم تِرَکِ‌ش "راه دشوار" هست.
___
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


این #کتاب سال ۷۶ چاپ شد و تمام اشعار #شعرای_ایرانی پیرامون #مادر را گردآوری کرده است. جز پنج اثر، هرچه #شعر پیرامون #مادر است نوعا اثر #شاعران_قرن_چهاردهم_هجری یعنی #قرن_معاصر است و از عصر #رودکی تا پایان قرن سیزدهم، تنها از #خاقانی_شروانی، #نظامی و #سعدی، شعری پیرامون #مادر خواهید خواند! و اگر از آن بزرگان هم این پنج اثر مشاهده نمی شد، یقین می بردم که #شاعران پیش از قرن معاصر، ابدا طعم مهر #مادر را نچشیده اند!
___
#مظاهر_مصفا :
راستی مادر! از تو بهتر کیست؟
با تو در منزلت برابر کیست؟
راستی پیش قدر والایت
خویش کی، بسته کی، برادر کیست؟
دوست جان است و به ز جان و مرا
در جهان دوست از تو بهتر کیست؟
___
کتابِ #بوسه_یی_بر_دست_مادر | گزینشِ #مهدی_سهیلی | #نشر_پوپک | #مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی: شعر مشیری به یکبار خواندن تمام زیبایی ها و رازهای خود را به خواننده می بخشد. سعدی هم زیبایی ها و هنرهای شعرش را در یک لحظه به خواننده عرضه می دارد. به نظر من مشیری به سعدی نزدیک است و این قلمرو پسند خواننده است.
___
استاد سیروس آموزگار: از فریدون پرسیدم "چرا 'زورق صبح'؟ این سوی ابرها نیز صبح است منتهی نوری در میان نیست. بهتر نبود به جای 'زورق صبح' می گفتی 'زورق نور'؟" . خیال می کردم هم اکنون در چهره ی وی حالت یک اشراق و مکاشفه را خواهم دید و او را متوجه اشتباهش خواهم کرد. اما او، به جای جواب، تنها به من نگاه کرد. نگاه سرد و زمختی که کنایه ی تلخی در آن وجود داشت. من این کنایه ی دردناک را حس کردم‌. حق با او بود، هر صبحی را نمی توان صبح نامید!!!
___
برشی از شعر "ابر" از دفتر "ابر و کوچه" :
تا غم آویز آفاق خاموش
ابرها سینه برهم فشرده،
خنده ی روشنی های خورشید
در دل تیرگی ها فسرده،
ساز افسانه پرداز باران
بانگ رازی به افلاک برده
     ناودان ناله سر داده غمناک!
روز، در ابرها رو نهفته
کس نمی گیرد از او سراغی
گر نگاهی، دود سوی خورشید!
کورسو می زند شب چراغی!
ور صدایی به گوش آید از دور
هوی باد است و های کلاغی!
     چشم هر برگ از اشک لبریز!
___
#گزیده_اشعار_فریدون_مشیری (دفترهای: بهار را باور کن، تشنه طوفان، گناه دریا، ابر و کوچه، از دیار آشتی، آه باران، از خاموشی) | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۲۴۰ صفحه | #مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گروه تلگرام Mike افتتاحیه پروانه رنگی سايت رسمي istar دانلود فونت بیگ گو Zachary فروش خدمات مجازی خوش امد گویی